کشتیِ ما در کارتاخنا پهلو گرفت
پهلوی تو نبود کنار ام
کشتی بر بسترِ سرامیک اتاق ام
سُر می خورَد و دیگر پیش نمی رود.
کشتیِ ما در کارتاخنا پهلو گرفت
پهلوی تو نبود کنار ام
کشتی بر بسترِ سرامیک اتاق ام
سُر می خورَد و دیگر پیش نمی رود.
قرارمان سکوت بود و سکوت در سراسر راه تا برسیم به چمخاله. رزهای سپید دیگر برایم معنایی نداشت مثل روزهایی که قرار بود رفته باشد و رفته بود. قرارمان این بود که صبحانه را قبلا بخوریم و من نخورده بودم، او را هرگز ندانستم و البته فرقی نداشت دانستن این، چون کلا چیز مهمی نبود ونیست و در قیاس کهکشان این که مینو صبحانه خورده است یا نه بسیار مهمل جلوه می کند ولی نکته اش اینجاست که همین موضوع به ظاهر مهمل برایم آن روز موضوعویت داشت چرا که بزرگترها فکر می کردند یعنی مادرش سفارش داشت که بی صبحانه جایی نروم و من جایی نرفته بودم بی مینو... بگذریم.
سراسر راه من به میل بادامک فکر می کردم یا چیزی شبیه این. نمی دانم که این فکر بدیع از کجا به ذهن من رسیده بود که اینقدر واکنشم طبیعی بود: بی خیالی.
اما حالا در مسیری بودیم که میل بادامک هم دیگر کارساز نبود، رد جاده ای که ما را به سمت جدایی پیش می برد اینقدر بی رحمانه از بین درختان گذشته بود که بی اختیار به یاد ترکمانچای افتادم و این کیسه ی تافته ی یزدی و علیقلی. متن دستخط اش همین بود: هرگز.
سنجاب ها روی پیراهن اش بالا و پایین می پریدند و خیاط خانه از میان این همه سنجاب به زحمت خواند: دور کمر: 27 و روزها بی آنکه بخواهم رفته بود و این همه فیلم نادیده و گرفته و ندیده و کتاب نخوانده و دیگر نخریده تا خوانده شوند نخوانده ها و بر رف ذهن عاشقان هم این خطوط نانوشته ماند ه بود، چرا که برادر عزیرمان ریچارد براتیگان خودکشی کرده بود و زده بود زیر این همه قولی که داده بود به تاریخ گُهِ گُهِ گُهِ سردوزآمی و آیدین عباث در گرد برف انگار مانده بود مثل میرزا و گئورگ.
سکندری می خورد اتوبوسی که تالش را از سر باز می کند باز نالان تا گردنه ها را تا بالا ببرد ما را. من پاهایم مچاله شده سفت به صندلی جلویی فشار می آورد و در ذهن ام: اذا جاءً نه ِاذا ینصرنا، نه این بار رود چیز دیگری را کنار ماهیان می خواند.
درگير و دار روزهايي كه – حتمن- ميگذرند، به متوسط بودن فكر ميكنم. به خيزابههايي كه در درياي درون ميخيزند و ميان ترانههاي هزار بارهی رفتنها و گم شدنها در درياي جنوب باز به ساحل – گمشده- باز ميگردند.
جمعهها در لابلايِ جمعيت هول و ولايِ هايده باز، افشين هم گوش ميكني، و سربند و دربند و كلك چال و ... پل ميزند از اينجا تا آنجا كه بخواهي.
متوسط كه باشي- چون من-، صبحها سعي ميكني زودتر كارت بزني، اينترنتات پر سرعت باشد و چرخي هم به اخبار زده باشي بهتر.
آخ كيهانِ از نوعِ ورزشي و ارزشي. زندهگي چه گهماليهايي دارد بعضي وقتها.
v از دوردستِ تمنا تا بارِعامِ ابر
v سكوتِ گوشوارهها در نورِ زردِ پنجره
v سه تارِ مو بر حاشيهي بالش
ببين!
بادِ كج
يادِ تو را تا كجا ميپرد؟
با اين شتاب كه ابرها رهايت ميكنند
در پس و پيشِ درختان
در زمينهي ِسايهيِ پيوستهي صدايِ جيرجيركهايي كه از هايكوهاي روزمرهات ميگذرد
با همين شتاب كه هايكوها رهايت ميكنند
پرانتزِ سكوت را ببند.
...و شورِ تنگستنِ شعلهورِ زيستن
كه خاكستر شود نوراًش و فرو رود در اندوهِ تالابِ انزلي
درويشِ درد به سماع درميآيد.
درست در زمانهایی که احساس میشود مرزِ میان شعر و ... شعر به باریکیِ موست، شاید به تر باشد...روزهاي بيشتري روانهي اين جادهي خسته شود
تنات،
سوئزِ نگاهات و كشتيِ شكستهي واژگاني كه به سختي از پشت خطوطِ خانهزادِ ايرانسل به گل مينشينند:
سلام بر صنوبر
درود بر گلاندام.
...
تا برآيد گلی از غنچهيِ سرِ گردانِ بر دارِ حسنك
و چشمِ زندهگي از لابلايِ روزنِ نردههايِ پارك
به عبورِ هرزِ كارمندان خيره شود
و تا استاد در پاسداشتِ مقامِ هزار سال اندوه، باز بمويد بر سَرِ بلندِ كوه
و سبزيِ جنت جاري شود در امواجِ UHF
لرزهيِ نيزهيِ دف همچنان میرقصاند خونِ رگانِ لرزانِ بابك
و افشين شرمسار، رخ میگرداند از قلعهي تاريخ
همراه باز شدنِ دريچههايِ آسمانيِ سكوت
با تصويب مجلس شوراي اسلامي
و باز چشمِ بينندهي خاموش، ناظرِ بيعارِ خزانِ كتاب در صلاتِ مصلا
- شكرِ خدا-
و هوايِ گازوييلي
بي منتِ ساقي
پُر میکند ساغر لبان یار و و ابريقِ ريهها را لبالب.
تا كلامِ كلمات نو شود
به پاپانِ سرگشتهگي
و غربت افسانه شود در ميانِ بازوانِ گشودهي زمين
و سبز- آبي شود با گريزِ حجم
و سياه- ميش عسلي بچكد از روزنِ ديوانِِ چشم
و بتابد دستاَت بر گونهام
سرخ شود و گُر بگيرد در تب
غرقِ عرقِ بوس و كيف
موهايِ سرخ
بر يالِ سياهكمان بتاراند گُنگيِ ابرهايِ خستهگي.
در سراشيبِ آهنگِ صدا، آهسته خوانده ميشوي
تا زمين آبيِ آرام بماند
تا دستاناَم دوباره حلقه شدن بياموزد
و چفت شدن دورِ حلقهي رنگين كمان
و بدرودِ تلخِ چشماني كه بدرقهي راهاَم شود
و درختِ هراسانِ بادامِ همسايه به هياهايِ باد نخوابد:
ياشد يا نباشد نگاهِ نيمنگاهي
به درودي و بدرودي
نه؟
و تو، چه میپنداری در چَهچَهِ شكستهدستِ سازِ قلبام كه: باري : آري
که بچرخان چرخ و سر و دست، سر و دست و پا میفشان در اين جاده كه: پيدايِ بي پاياني؟
يا سرخيِ مو میفِشان بر آتش فشانِ تیره- خونِ قلبِ زبانهكِشاَم؟
بر، بر گیتارِ تار تارِ پريشِ مو، بر تاتارِ تار و تمبک و کام بک كن؟
با یاس بَ نفش و درفش و نقشِ هايِ حافظ از یک و ده و سیزده به در بر شيشهي غبار بارِ مه گرفته، آبستره حك كن؟
روایتِ راوي
روایتِ هايِ حافظ با قلبِ شكستهي زمانه كه: آخي، نه!
در یکی از روزهای زمستانی که میگذرد خیرهام به دوکِ نخ ریسیِ تو
تو بر سکویِ سفید نشستهای و من از زیباییِ مرغِ تیب تیبیِ هم سایه در شگفتام
به آغوشام فرا میخوانی، دوان به سویت میآیم
صدایِ تو آرامشِ صدایِ رودخانه است که میغرد در سطح و آرام میگذرد در کف
شاید وسوسهی كِشندهيِ رود
سودایِ غرقه شدنِ دوباره در آغوشِ توست.
میدانم
روزگار اگر گیسوی سفید به تو داد
بلبل زبانیِ مرا از تو گرفت
میدانم
چشمههای اَکاپُل اگر سیر شدند از نوشاندنِ چشم و رُخاَت
خاکستر فرو ریخت در کامِ آتش
و سرما، سردیِ همیشگیِ کلام تو شد
خاطره ای ندارم از آن چه بودی
خاطره ها را به باد دادم – کاهِ خرمن-
و گندمی نصیبام نبود
آدمِ دیگران بودم
در هر روزه بیدار شدنِ سر ساعت
و در دانستن ِ اين كه ایران اسلامی چهقدر دشمن دارد...
سالهاست که میگردد این دورِ فلکی که تو نالان
دستِ نوازش بر سفرهی نان میکشیدی
امان از رماتیسمی که مغز استخوانِ من درماناَش نبود
لنگان و افتان
در مستی
کنارِ منقلِ خاموشِ سبزهها
برگِ زرد درختانِ گلابی
چهرهی سردم را می پوشاند
***
اینجا نه ابلیسی هست نه کنترل پروژهای نه خامنهای ای و نه مترویی
لالایِ برف است که بر سرم مینشیند
و نسیمی که از درهی خوشاکَش بِوَزَد
و بریزد همهی حسرتام را
از تنگ گلو
تا وندار بِن
و خیره شوم به بی خیالی در دو راهیِ آبهایِ خیالیِ کَلجاران
و بروم دورتر
تا نَویز
و بچرخانياَم با پاچینِ دست دوزِ مادربزرگات:
"بیرون نمانِ عزیزِ نگار، هوا سرد است.."
1
تا چشمبندِ خاطره را بزنم
نشستهام در کنارت، ورِ دلاَت
و سرم جا خوش کرده جایی کنارِ پا و سینهات
با آوازِ قلبات همه جا امن است.
2
از مرزهای خاطره میگذری چنان که از کَرتِ لوبیا
و پیچکِ کدو از پشت نشسته بر پاچینِ بلنداَت.
3
اکنون اگر ذهنِ خالیِ من جا میشد در هشتیِ زهداناَت
و من در هزارهی مشقت با کفشهای دوبندی قرار میگرفتم بر زانوانِ خستهات
اکنون اگر که تو به زبان مادری آوازم دهی:
مادر!
منم که آویخته بر گوشهیِ چادرِ همیشه به کمر بستهات.
بینی من به مادر رفته
دستاناَم به پدر
و سرسختیای که ندارم به دغل بازاریان زمانه
با تکههای فلز - گویی- ما را از هم ساختهاند
برادران و خواهران عزيز!
شباهتمان بُرده تنها به یک خاصیت از گروه فلزات: چکش خواری!
وحشيِ جنگلهاي بيخوابِ تو
در آمازونِ رگانات
و با بوسه بر تيرهي پشتات.
كفش و كلاه ميكنم
نامِ تو نخستين نامِ يكتا پرستيِ عصيانام
نامِ تو شكستِ همه بتهايِ غريبِ جادو.
به شادیِ خستهاَم نگاه کن
و خانه تکانی بهار
که هنوز از راه نرسیده این همه ناز و ادا دارد این خانوم
با مشتهای کوچکِ گره کردهاَش.
تا بخواند مستی در وصف پیالهها
مناَش رفتهام از یاد
اکنون که
پیمانهها هم همه شکسته
و خیام
در بستر خاکاَش
امید به هیچ حتی نبسته
اکنون که جامه دانام پُر از مشقتِ ترانهها
و خیالاَم به رنگِ خیانت
به هستیِ نهنگها سوگند
و خودکشیِ انسانها
جامی بر کف نگیرم
تا بوسه ای هزار باره از آن پنجرهی بستهيِ خاطره
تا برنگیرم.
در کوچهی مهر
ما امسال بهار زندهایم هنوز
به دعای خیرِ همه کسان
هنوز نمیرانده است ما را این خدایِ نه- خسته
که بهار 1875 را قضاوت کرده است
آوریلاش را
و بی حوصله دست برده است و اسطرلاب خیام را در مِیِ 400 کج کرده است و خم کرده پشت ابوالفضلِ بیهق را و در جولایِ همان سال نيايِ مرا در سفلیس کِشانده است بر لبِ آمو و کُشته است و برده است آب، خون اش را درسفرههای زیر زمینی که پهن کرده است او تا دستی بر آب زند منصور برمکی در اردیبهشت
و رفته است و آمده است تا امروز
و
اکنون که خسته است من!
در دلِ این بهار که تازه انگار آمده از راه و خستهگی نمیداند هنوز.