پرنده در هوایِ آزادی میپرد
چشمهها دردوردستِ آبهای روان میخروشند
و كبوترهايِ آزاد در آخرین پرتوهای روز
- با بی خیالی -
از رهگذران
از زندان
از بیخبری
و از مسابقات فوتبال میگذرند
پرنده در هوایِ آزادی میپرد
چشمهها دردوردستِ آبهای روان میخروشند
و كبوترهايِ آزاد در آخرین پرتوهای روز
- با بی خیالی -
از رهگذران
از زندان
از بیخبری
و از مسابقات فوتبال میگذرند
زندهگی چهقدر بازی دارد پسرم
- میدانم
اگر گیتارها از خیابان بگذرند
اگر ترانهها از میخانهها سرریز شوند
اگر سدها نترکند از دلتنگی
اگر سرناها ننوازند به مویه
اگر رقص سهپا
اگر زندان سکندر...
بار دیگر از تختِ سلیمان به زیر میآیيم
از گردهی آلمانها با هم میگذریم
و مه از درهی سههزار بالا ميآيد
این راههای بیسوار؟
از چالههاي آفتاب صدايت را نميشنوم
آنژيويِ عشق مگر ...
در تجلي روياها
در رودهاي بودا
در تلقي من از نكات شنريزِ اين لبها
وندرين جماهير لجن - ودكا
وين چهره كه ساعتها نشسته كنار پنجرهي آينه
با گويشِ غريب
با چالش پنهان در ابروان
وين رود كه ميكشد مرا به پهنهي بيآبي
به آسمان
بويِ چوب-آتش، يادِجادهي عباس آباد
پر پيچك و پيچ
كنار رختكن پاييز
باد، برگ
بودا
بر گِردش هيچ.
بازي آخر، بازي من بود با زندگي تو كه بماند يا برود تا آن دورها
تا
جايي كه نايستد باد
تا آن هنگام كه با چشمان بسته بخندي و خم شوي و از بساط، مجلهاي بر داري
تا جايي كه دكمه پاز را بفشاري و شعلهاي خاموش، همچنان خاموش بماند يا كه اشكي غلتان- همچنان غلتان بماند بر گونهي اين روزها
و آشفته شوي با متههاي فريادي كه در درهي فراموشي... كه در ماتحتِ بيهوشي
بازيِ آخرِ تو
در خاموشي غلتانِ چشمانِ نيم بستهيِ شبهايِ هزارتويِ بابل بود.
درِ مترو كه بسته ميشود، كوههاي سيرا ماسترا را بالا ميروم
در گرمای بوليوي
و با تبار شناسي اخلاقِ آفتابگردان
به سمتي خيره می شوم كه كارخانههاي باتري سازي به پرواز درميآیند.
و در ايستگاههای برهوت
واژهگان به ذهن اسب و عسل پر ميكشند.
همهي مهارتهایم را از دست دادهام
دیگر نه سازهاي زهي
و نه برگهایِ روی حوض
هيچكدام را نميتوانم جمع كنم
و مهارتِ ديدنات بی ديدنات.
مهارتِ رخنه در واژههاي سكوتات
و مهارتِ دست ساييدن بر اندام باريكات.
مهارتِ دست به دست كردن جام نگاهی كه تا به تو برسد خالي است
مهارتِ حلقه شدن بر انگشتات و مهارت خاموش ماندن براي ادامه