وحشيِ جنگلهاي بيخوابِ تو
در آمازونِ رگانات
و با بوسه بر تيرهي پشتات.
كفش و كلاه ميكنم
نامِ تو نخستين نامِ يكتا پرستيِ عصيانام
نامِ تو شكستِ همه بتهايِ غريبِ جادو.
وحشيِ جنگلهاي بيخوابِ تو
در آمازونِ رگانات
و با بوسه بر تيرهي پشتات.
كفش و كلاه ميكنم
نامِ تو نخستين نامِ يكتا پرستيِ عصيانام
نامِ تو شكستِ همه بتهايِ غريبِ جادو.
به شادیِ خستهاَم نگاه کن
و خانه تکانی بهار
که هنوز از راه نرسیده این همه ناز و ادا دارد این خانوم
با مشتهای کوچکِ گره کردهاَش.
تا بخواند مستی در وصف پیالهها
مناَش رفتهام از یاد
اکنون که
پیمانهها هم همه شکسته
و خیام
در بستر خاکاَش
امید به هیچ حتی نبسته
اکنون که جامه دانام پُر از مشقتِ ترانهها
و خیالاَم به رنگِ خیانت
به هستیِ نهنگها سوگند
و خودکشیِ انسانها
جامی بر کف نگیرم
تا بوسه ای هزار باره از آن پنجرهی بستهيِ خاطره
تا برنگیرم.
در کوچهی مهر
ما امسال بهار زندهایم هنوز
به دعای خیرِ همه کسان
هنوز نمیرانده است ما را این خدایِ نه- خسته
که بهار 1875 را قضاوت کرده است
آوریلاش را
و بی حوصله دست برده است و اسطرلاب خیام را در مِیِ 400 کج کرده است و خم کرده پشت ابوالفضلِ بیهق را و در جولایِ همان سال نيايِ مرا در سفلیس کِشانده است بر لبِ آمو و کُشته است و برده است آب، خون اش را درسفرههای زیر زمینی که پهن کرده است او تا دستی بر آب زند منصور برمکی در اردیبهشت
و رفته است و آمده است تا امروز
و
اکنون که خسته است من!
در دلِ این بهار که تازه انگار آمده از راه و خستهگی نمیداند هنوز.
تو بگير قلبِ شاكيِ من
مدام بهانه ميگيرد
تو بگير اين خانه از اول هم نياورده تاب، جايِ خاليِ تو را
مرهمِ دردي تو بر زخمي كه باستانيِ آبله رويانِ سيهپوش...
قرارِ دشتي تو بر ناآراميِ بهارِ ظغيانيِ رودهايِ بي مصب
3
قرار بوده تا نسازد ملاتِ پروازم
جريانِ ناهمسازِ هذيان گنگِ رودخانههاي شور دشتِ كشوراَم
4
بامدادان، اين قلبِ بهانهگير
بي رواندازِ مرهمات
–ديگر-
زیر این بار
خم میشود اسماَم
ش شَل و پَل میشود
به هق هق می افتد ه
یا رام می شود- در بهترین حالت-
یا ناآرام
حرام ميشود در سخت کوشیِ بيهودهاَش.
قایق ها در باد
به سوی ِ پرندهای که ذهنِ مشوشِ آب را پارو زده است
قایق در امتدادِ رودی که آیندهی مردهگان را به دریا می بَرَد
قایق در مسیرِ جدال من با مرگ
در مسيرِ آبراههيِ گامهايت
در امتدادِ نيلوفرانهي چشمانات
کافی و سیگار
و باز
و كو مشروبی که بغلتاند سنگینیِ سنگها را در پلکِ چشمهی خوناَم!
در خانهای خاموش
هم چو همهی خاموشان ذهنِ جاده
گواهی به همه زمان هایی که نرفته؛ نخواسته نشستهام بر کندهی پیرِ درختِ گیلاس
و زمان
زبان قلبام را نمینشیند:
کافی و سیگار
و كو مشروبی تا بغلتاند سنگینیِ سنگها را درپلکِ چشمهی خونام.
چه آشناست این جاده
این نوای خواب زده که روسپیانِ افسون را به درون چاهِ شغاد کشانده است
- افسوس-
مرگ در مدخلِ ميمِ فردوسي
و فراموشیِ فراموش شده در قنداقـ پيچِ زعفران
گلنگدنِ خشمِ گلمحمد
گلويِ گلوله كه سوراخ ميشود ...
فريادِ مرمي
***
ماهی که فرود میآید
در لرزهیِ استکانِ عرقام
که فرو میریزد
و تندبادی که درمیگیرد
از نیشابور
تا هق هقِ بیهق
تا هق هقِ بيهق.
در آتشبازيِ دريغ و آتش
مردهاند
در ميانهي جنگي پوچ
در ميانهي توران و ايران
به دو نيم قرص ميماند
به دو نيم قرصِ ماه ميماند: زابلِ تهمينه
كه كشتنِ هر بدراَش هميشه ناتمام است:
تو بخوان مرگ، تو بنگار درود، تو درو كن قدرت.
گورستان با چالههاي از پيش آماده
در تدارك بهشت
قرباني ميخواهد
تو بگو دوزخ، تو بخوان سرودِ فتح، تو درو كن خرمنِ خون.
خيام كو با رقص پيالهها در مجمر اسفند ؟
سر به شعلهات ميسايم شرارِ جاودان جادو
- سر به بالشِ بالِ زخميِ پرندهگان
سر به سر
درياي دوردستِ مه و كرجيِ سرخِ اسپندارمذ
تا كرانهاي كه باشد يا نباشد
خام
ميسوزد اين پيهسوز.
در باغ قدم ميزنم
باران ميبارد
در باغِ باراني ميان دستانِ رها شدهام ميگردم
ميشود، باز ميشود
درها به رويِ حافظهي مخدوشِ قديمي
گناهپارهها به موازاتِ جويِ آبِ كنارم، ميشكنند شكن شكن به قد و قامتِ اين كُنارِ زيبا، سروِ نازنين
و موي سياهاش، هم چون مويرگانِ حافظه به ياريام ميآيند:
به خاك ريزي در بهمن
در كوچهاي بينام اكنون رنگ و رو رفته- بينشان- به نامِ من: صالح
بر ترك موتور نشسته، جواني و حماقت به هم اندر
***
خاك آوازِ مرا ميشنود
ايمان به امنيت خاك آوردهام،خزيدهام، خفتهام به تيري از كمركشِ مقابل، نه آهويي به دام صيادي،نه...
صيادي به كمينِ ترس، خبه كرده، كنارِ ريوي زيتوني رنگ
برادرم در كنار چرخاش جا ميگيرد و پوتينِ اصلِ تافاش در اين تيرهگيِ صيقل ميخورد از نفسِ هنوز نابريدهام
جواني
اكنون از كنارِ زيرزمينِ دولتيان
كنارِ من آمده به لطفالهي ابراهيم
پوشيده از بتن
و باز صياد و ترس و وهم
آي انقلاب، كشتار، نفرت.
در بازهي مشقهاي مدرسه تا ديوار نويسيِ عشق بر چارراههاي انهدام
كتبهيِ DNA در آب ميافكنم:
خشتي پر نبشته در ژرفايِ ستونهاي آشور
اوهامي ناراست در اباطيلِ ابجد
و دلدارِ دلمرده، مرده در بهارخوابِ خفته، خفته
ناآرام
با جزوهاي از امانوئل اشميت و زنانهگيِ شكوفان
كه رستاخيزِ نزديك
از نزد و نزديكاش- به زور- دور ميشود.
مفصلِ باد كه باز شود و بارانِ شكر كه ببارد
ميآرد
كنارِ تابلوي ممنوعاتِ از هر قسم،
كنارِ جادهيِ ليليپوت
ميخارد
سرانگشتانِ خشكِ كيسهي نايلون
را
تا
عرق بتابد
بخشكاند
و بتازد كَهَرِِ مست از مكارود تا پيشنبور
- و آن كرانهي هماره مهگرفتهي پينبور
و مفصلِ باد تا شود رويِ بادبادكِ فراموشي و
دريا اندامِ محوش را
با خزههاي سبز و خاكستر بپوشاند
به رويِ شاخهي شكستهي شانهام.
پروانهي ياداَش، ميغلتد از پايههاي آبي كه ميريزد
بر سَرَم هوار
و نگاهي كه ميسُرد از نقش به نقاش
و موزون ترك بر ميدارد، قرچ، قرچ
از چوبهي داربستِ سُست.
منظورِ نظر نيست اينكه اينجا بنشيني و ساعتها آبِ چشم بخشكاني به انعطافِ صفحاتِ زردِ تاريخِ بيهقي.
منظورِ نظر اين نيست كه محرم مرهم دردِ ناپيدايِ تو باشد و تو به كاسه گردانيِ پيالههاي ِ لبسوزِ هوا، حصارها بركني و بشكني پشتِ خميدهي زمانه.
بُتِ من! در لابلايِ اين سيمِهاي خاردار، پرندهگان مينشينند
تبِ من! در حروفِ تو من، گم ميشوم شدهام وَ و –ُ و، و دريا در چاشتگاهِ گاو، سري بريده به پيش ميآرد و باز پس ميبرد تا قرني كه من زاده شوم شوخ و سرزمينِ من سزاوارش نباشم...تلخشورِ آمودريا.
با جوهرِ ريخته ـ خونِ سنگفرشِ دستانات
اگر
صدايام كني
نستعليقِ هزار زبانه ميشكفد
بر تاريكترين خاطراتِ ميرعماد
و دندانههاي سينِ داس، كشانده ميشود تا پيشانيِ پُر چروكِ من.
دستات اگر بكشاند اين قلم شكسته را
بر مركب چشمانام
- پر از مركباتِ شهسوار-
خيسِ خيس
ميانِ چاله چولههايِ اين خيابانِ دراز ميريزد
-به ناگهان-
خون ـ چشمهي محمد پوينده
از ميانِ ونهايِ بيروزنِ ايرانشهر .
در مزاميرِ برف
ديگر سخن از ديگري نيست
محدثانِ نانآور، نشسته بر صندليِ تعهد
خيره به -زرد- آب باريكهي زير پايشان
حلواي تبختر را خيرات ميكنند:
شايد اين جمعه بيايد
شايد.
تهي از هر خواهش و تماس
خامگردي با دستاني خالي
در اين سرما در ميانِ
چهرههايِ دور شونده، ناميرا
كلماتي مترادف، عينيتي دور از ذهن
زيزفوني كه در حيات تابستاني آه ميكشد
و باكتريِ آبِ رواني كه روانپزشك را به چالش كشانده است
كلياتي بيشمار، ملازمتي نابِجا
آسماني متورم از فشار شهوتِ ابر
و رودي كه جاريست در مطب دندانپزشك
خداوندا، سپاس
از اين همه زيبايي
اين همه زندانِ جادو
اين همه عرقگير و گارد ريل
سپاس.