با سيگاري خاموش در جيب
از حوالي پل ميگذري
پلي كه هربار رد شدنت را به تعليق برگزار ميكند.
نه زباني مشخص دارد اين فيلمنامه،نه مكان و نه زمان
و صحنه گردان نام فيلمنامه نميداند
نه داخلي است و نه خارجي
چشم، نگاه، رود و نيلوفر
همين و بس
تابلوها بيصورتاند
و جادهاي يكطرفه تو را به مه هدايت ميكند:
چراغها را روشن ميكنم.
اينجا زني با خودنويس انگشتانش، چالهها را پر ميكند
اينجا در ميدانهاي بيشوكت
با دستهاي از لالههاي شهريور
همواره زني دور ميشود.
زن
با ناخن شفافش مينويسد
تا حافظ جا نماند در بدمستيِ بامدادياش
و اكبر سردوزآمي با ملوساش لم دهد بر تراسي مهآلود در كلاردشت
و كوليانِ ضرباهنگ، در رثاي دستانش دامن باد را هي بچرخانند و بچرخانند ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر