انگار بر سراسر اين بازي تماشاچيِ بيكاري بود و بس
فقط بود، فقط بود
و شتابش در نقس سردِ روزها، چلهاي بود كه هرگز نميگذشت
شتابش براي رسيدن به مرگ
و
شتابش براي فراموشي.
انگار بر سراسر اين بازي تماشاچيِ بيكاري بود و بس
فقط بود، فقط بود
و شتابش در نقس سردِ روزها، چلهاي بود كه هرگز نميگذشت
شتابش براي رسيدن به مرگ
و
شتابش براي فراموشي.
شعر
ريزهكاري خيال است بر لباسي كه نپوشي
شعر محصول درو نشده ست در تابستان و
بوسههاي برنگرفتهي باد، از لبانِ برگ است .
با اين همه
به من بگو چرا
شعري در هواي پاييزي نميپَرَد
وقتي سوزنهاي كاجِ نوئل اينچنين ثانيهها را ميدرد!.
رهگذر ميگفت: دوري
و من
غوطهور در بركههايِ خاليِ پاييز
تابستانِ تشنه
از ميان- سهچال، سرازير ميشود
كه نه دور ميشود، نه از قلب روزها ميگذرد
آذرخشي
كه نه شوري ميآفريند و
نه خاموش ميشود در تباهي ديرگذرِاين روزها
بغضِ دستگيرهي پنجره، در غيابِ دستاَش.
زبان و واژهگاني كه گم ميشود در دهليز سردِ گيتار
كوچهاي كه منتظر در نورِ نيمهروشنِ آتشِ شومينه.
زيرنويسِ مرجانيِ برگ در باغچهي آيدا
جاودان روشن ميماند سيگار در دست شاملو
و دستي كه تا پرده را به كناري بزند
ماه نصفه نيمه ميسُرد از دلِ ِپنجرهيِ سردِ چاپخانهاي كه قرار است خون بيايد و چرخهايش را بگرداند.
اسنوپي
اسنوپي
انگار تكرار همين نام، يكريز ذهنم را پر ميكند از دانههاي باران اين روزهاي ابري . اسنوپي.
تكرار يك نام
وقتي كه ميخواهي به جاي "و"، جملات ناتمام اين روزهاي باراني را به هم برساني؛ انگار تنها واژهي اسنوپي و تكرار آن ميتواند به ياريات بيايد
و اسنوپي نميآيد.