معلق در هواي زيارت
كنار قبور، در هواي پر از گلاب
مردهگان ساليانم را فراموش ميكردم
در كنارهي دريايي سرشار از كوبشِ موجهای قلبي وحشي
تسلاي من نه گريه كه نگاه به بادبادكِ زودگذري بود كه سايهاش
به شتاب
از قبرِ كناري ميگذشت.
معلق در هواي زيارت
كنار قبور، در هواي پر از گلاب
مردهگان ساليانم را فراموش ميكردم
در كنارهي دريايي سرشار از كوبشِ موجهای قلبي وحشي
تسلاي من نه گريه كه نگاه به بادبادكِ زودگذري بود كه سايهاش
به شتاب
از قبرِ كناري ميگذشت.
انگار بر سراسر اين بازي تماشاچيِ بيكاري بود و بس
فقط بود، فقط بود
و شتابش در نقس سردِ روزها، چلهاي بود كه هرگز نميگذشت
شتابش براي رسيدن به مرگ
و
شتابش براي فراموشي.
شعر
ريزهكاري خيال است بر لباسي كه نپوشي
شعر محصول درو نشده ست در تابستان و
بوسههاي برنگرفتهي باد، از لبانِ برگ است .
با اين همه
به من بگو چرا
شعري در هواي پاييزي نميپَرَد
وقتي سوزنهاي كاجِ نوئل اينچنين ثانيهها را ميدرد!.
رهگذر ميگفت: دوري
و من
غوطهور در بركههايِ خاليِ پاييز
تابستانِ تشنه
از ميان- سهچال، سرازير ميشود
كه نه دور ميشود، نه از قلب روزها ميگذرد
آذرخشي
كه نه شوري ميآفريند و
نه خاموش ميشود در تباهي ديرگذرِاين روزها
بغضِ دستگيرهي پنجره، در غيابِ دستاَش.
زبان و واژهگاني كه گم ميشود در دهليز سردِ گيتار
كوچهاي كه منتظر در نورِ نيمهروشنِ آتشِ شومينه.
زيرنويسِ مرجانيِ برگ در باغچهي آيدا
جاودان روشن ميماند سيگار در دست شاملو
و دستي كه تا پرده را به كناري بزند
ماه نصفه نيمه ميسُرد از دلِ ِپنجرهيِ سردِ چاپخانهاي كه قرار است خون بيايد و چرخهايش را بگرداند.