پِدَسُختِ قاتر، هَیهاکُن... کُتَل
این صدا به همراهِ زنگِ زنگولههای گردنِ قاطر
رویِ تصویر مینشیند
هر بارِ دیگری که از زردِگِراچ بگذری
مردی سرخوش در سَرَجوریِ کشتی سنگ
چسبیده به دم قاطراَش و: آززا، آرِس.
مکالمهای که مخاطب قاطر است و تنهاییاش.
با این همه
این روایت قطع نمیشود، نه
نه با مردنِ رستم و نه با دق کردن عیناله
که سرچال همان است که بود و قاطرها باز با بخار منخرینشان پیش میآیند
و یاد عیناله از میانهی لاجوردِ رشمههای چشمِ قاطر
تا ال سی دی دوربین، خطی مرتعش را مساحی میکند
خطی ناخوانا، یخ بُرده و نامفهوم که کشیده میشود
تا سرِ دوراهیِ کلجاران
و تشنه
خود را به آبی میرساند که عباث را برده است...
هوا پُر از تیغ گَوَنهایی است که صدایِ لیلی خوانش را در میانِ گلهای بنفشاش پنهان کرده است
کو، کوهنوردی که از عرق زیر پالانِ قاطر شرم نکند؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر