با همين كلماتِ دم دستي
با همين كلماتِ دم دستي
معلق در هواي زيارت
كنار قبور، در هواي پر از گلاب
مردهگان ساليانم را فراموش ميكردم
در كنارهي دريايي سرشار از كوبشِ موجهای قلبي وحشي
تسلاي من نه گريه كه نگاه به بادبادكِ زودگذري بود كه سايهاش
به شتاب
از قبرِ كناري ميگذشت.
انگار بر سراسر اين بازي تماشاچيِ بيكاري بود و بس
فقط بود، فقط بود
و شتابش در نقس سردِ روزها، چلهاي بود كه هرگز نميگذشت
شتابش براي رسيدن به مرگ
و
شتابش براي فراموشي.