۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

سکوت

با همين كلماتِ دم دستي

روز من آشفته مي‌شود:

با يك سلام.


با همين اشاراتِ سرسري

روز من آرام مي‌شود:

با سري كه تكان مي‌دهد

سايه‌ي چنارِ خيابانِ پر غبار.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه

بادبادك

معلق در هواي زيارت

كنار قبور، در هواي پر از گلاب

مرده‌گان ساليانم را فراموش مي‌كردم

در كناره‌ي دريايي سرشار از كوبشِ موج‏های قلبي وحشي

تسلاي من نه گريه كه نگاه به بادبادكِ زودگذري بود كه سايه‌اش

به شتاب

از قبرِ كناري مي‌گذشت.

تماشاخانه

انگار بر سراسر اين بازي تماشاچيِ‌ بي‌كاري بود و بس

فقط بود، فقط بود

و شتابش در نقس سردِ روزها، چله‌اي بود كه هرگز نمي‌گذشت

شتابش براي رسيدن به مرگ

و

شتابش براي فراموشي.