۱۳۸۶ مهر ۳, سه‌شنبه

زنبق

در مرز مشترك نگاه‌ها و خاموشيِ ويترين‌ها، به ديدار هم شتابان رفتيم و رفتند آن روزها در كافه سلين، با شكوفه‌هاي گونه‌ات و بوسه‌اي كه به ناگاه و بي‌خود از گلِ‌گونه‌ات برگرفتم و شيخ اشراق به زير چرخ‌هاي پرايد تو له شده بود و مي‌رفتيم، زمستان بود يا پاييز نمي‌دانم از پشتِ‌‌هايِ شيشه‌ي مه‌گرفته و چراغِ زردِ چشمك‌زن به سمتِ ژاله پيچيدي انگار و ابر باريدن گرفت.

چشم مي‌بندم، چه مي‌بينم؟

تو و من در قامتِ دو قله‌ي دور از هم، يكي سياه و ديگري قهوه‌ي عينك بر‌ چشم مي‌خواستيم بباريم، بتابيم و انگار تا به خود آييم و اميد بردمد، پيماني بسته ناگفته‌ را، هي به شن‌اسكي‌هاي اطراف ديكته كرديم و نوشتيم،‌خط زديم، الهام گرفتيم و جا مانديم از اتوبوس و جامانديم بر دروازه‌ي پاييز، جامانديم در قابِ عكسِ دور سفيد و قاب‌كرديم همه آن روزهاي رفته را و سماور جوشيد، چاي احمد و بيسكويت آماده بود و هم‌سفرانِ پياده‌ي شطرنج با پيامِ روشنِ ديدار در شهركِ ساحلي، ترك‌مان گفتند.

پود

خيره به چارچوبِ دارِ قالي و صداي مدامِ كركيت، دست‌ها فرود مي‌آيند هم‌زمان و ثانيه‌ها كه فرو مي‌افتند به ناگاه، تا زيرِ پايِ يكي بي‌رمق بيفتد خودرنگِ كرم، گوسپندِ يك‌دست سپيد و قوچ سياه و زاج و بنشيند خواست‌گارِ سمج بر لبه‌ي يكي از آن گوزن‌هاي خاموشِ صندوقي و انگشتانِ نوازش گرم‌ شود، راديوي كهنه از دار بيفتد و از لابه‌لاي چهره‌يِ سبزِ بهارِ نخ‌نما، درختِ گردويِ هم‌سايه پير و پيرتر شود.

۱۳۸۶ شهریور ۳۱, شنبه

Rumi

خواب را بگذار و برو

چشمِ ماه باز بگذار و برو

خاك به چشمِ جهان بِپاش دود به حلقِ آسمان فرست

سرفه به سرفه مي‌سُرد حلق به كام و نفس‌ام تنگ شده

چاره دگر نمانده هيچ كه خونِ دل از قلب نمي‌تپد تپ تپ و بند‌ بريده نافِ شمس‌ تو مي‌شكند شكنج يار و مرگ، در فراز مي‌كند.

سر به باند نپيچيده‌ام ، گوش نه به جان داده‌ام ، حالِ دل‌ات چه خوش شود به وقت‌ش ار ساز، ز مرهم‌‌ و سوز كني، رقص كني، بند مرا بر دري، بنده‌ي راستين‌ِ من شوي هو و حق و علي شوي و آتش از قلم برآوري.

نيم شبي رخ به رخ پير شوي مرگ بيازمايي و خواجه ز خانه آسوده كني

بامدادان چون بانگ برآيد از باند مسجد ده ،

باري

خلق ز كنار شهر و ده به طرْفِ امام‌زاده كني.

چشم‌ دل‌م خيس كني،

وز مغز قلم‌ آتشِ شومينه‌ كني داغ چو چوبك شوي هدايت گردي و درزِ هر روزنه با روزنامه انباشته كني، نيست شوي و دردمنديِ جان به گل‌بوسه‌اي‌‌‌ هديه به مرگِ پتياره كني.

God knows

من و سايه‌ام، هم‌سايه‌ايم نه ديوار به ديوار و شانه به شانه كه، پشت به پشت و دور از هم‌ و هم‌سايه‌گي. چون زندانيِ از زندان رهيده‌اي پشتِ‌سرم هست انگار و هر جا كه مي‌روم حضورِ جاكش‌اش را حس مي‌كنم. در شب‌هاي مه‌تابي كه ماه ، پشت سرم هست و سايه‌ام روبه‌روي‌ام مي‌فهم‌ام يعني فهميده‌ام كه وقاحت و قحبه‌گي حد ندارد، پيش‌تر از من‌ راه مي‌رود و تقليدِ دقيق‌ش از حركاتِ من كلافه‌ مي‌كندم .در روزهاي آفتاب‌ي سَرِ ساعت‌هاي خاصي قحبه‌گي‌ش شروع مي‌شود و مقلد حركات‌م را كه گاه براي مسخره كردن‌اش دست‌ها باز مي‌كنم و مي‌گذارم تا باد زير پر‌هاش بِدَود و ناگاه دست‌ام را مي‌بندم ،از ارتفاعِ خود‌بيني‌ به زيرَش مي‌فكنم.

در هم‌سايه‌گيِ ما هزاران سايه، سايه‌ي سنگينِ سكوت‌شان را بر سايه‌ام مي‌اندازند و شايد اين تنها وقتي‌ است كه دل‌ به حال‌ش مي‌سوزانم و براي رهايي از فكرِ كمك به او ، باري شانه بالا مي‌اندازم و گاهي هم كمر خم مي‌كنم تا سرافكنده‌گي‌اش را بِبين‌ا‌م و آن‌گاه كمر راست كنم و او باز به شهرِ خاموش‌اَش باز ‌گردد و سايه‌ي دست‌‌اش را ببين‌ام كه بر پيچكِ ديوارِ هم‌سايه انگار هنوز بر جا مانده است .

۱۳۸۶ شهریور ۲۷, سه‌شنبه

Little By Little

رجوع مي‌كنم به حافظه‌ي چشم‌اَم از سوراخِ كليد. مي‌نِگَرَم انگار كه جا براي همه هست با كمي انصاف، كمي كتاب و كمي عشق.

رجوع مي‌كنم به دو راهه‌اي كه تكه چوبِ هنوز- معلق در هوا، ننشسته است بر سرِ يكي از آن‌ها.

رجوع مي‌كنم به حافظه‌ي دبستان‌ي كه ديگر نيست، به حافظه‌ي نداشته‌اش و چرخشِ گنجشگ‌كانِ گرسنه‌ در تياترِ برفيِ خيابان .

به همه، روزها كه پشتِ نيمكت، دست به سينه و پا بي‌تكان ، انگار كه از اين همه اوهام ...

رجوع مي‌كنم به بويِ گيجِ علف،

رجوع مي‌كنم به جايِ داس بر انگشتانِ دستِ چپ‌اَم.

رجوع مي‌كنم به يك روزِ بهاري و

دو راهه‌اي كه تكه چوبِ چرخ‌زن، هنوز ننشسته است بر سرِ يكي از آن‌ها: زنده‌گي يا مرگ.

و

در حضورِ تاريكي و شبِ نو

در محضرِ مباركِ شما و مرگِ نورس

و تيررسِ تيرِ سَبُك‌پَرِ چشم‌اش

كه مي‌گريزد و گرفتار مي‌كند

دو خَمِ ابروي بالافكنده‌اش و نازك‌دليِ هوش‌برافكن‌ش و چرخشِ دامن‌اَش كه چون اف16 مي‌چرخد و مي‌لغزد ميانِ موزيكِ ملايم در اندرونيِِ قاجار

و پُرشور سري كه در باغِ شاه

مي‌ميرد

مي‌ميرد.

و

غرقه‌ي شراب

غرقِ عَرَق

بيرونِ صدا و واهمه

بيرونِ زمان

ميانِ ساسان و اشكانيان/كسي تلخه غمي را زمزمه مي‌كند بي‌صدايي ، آوايي ، نوشته‌اي

و بر ميزِ روبه‌روي‌ات / يك شمع و يك كاسه از كالباس و ماست

مجنونِ لحظات، مفتونِ اميد و طعمِ گسِ خاك‌اش.

و

ميعانِ تن و هشيواري

ميراثِ نمك و لوت

مردِ نمكين و پارينه‌سنگ

پلنگِ غمگين‌ام نشسته بر درختِ بلوط/غرقه‌ي مستيِ هستي و سديم و كُلُر

ميانِ آتش و ميانِ قليانِ شمعِ سوخته و فرشته‌ها كز زورِ پرواز و خسته‌گي در مسيرِ عمود‌پرواز كز‌كرده و بال‌هاشان پَرپَرِ سكوت را به سراسرِ زمين هبه مي‌كنند

۱۳۸۶ شهریور ۲۱, چهارشنبه

زاينده

در مرزي ميانِ شيارهايِ تازه آب‌ياري شده، مي‌گردد و دست‌اَش با سبدي پلاستيكي و سرخ‌رنگ، به دنبالِ چيدنِ غلافِ لوبياهاي تَر است. كمرش خم و برگِ لوبيا چسبيده سمج به ژاكتِ كِرِم‌اَش، نمكي مه‌بارش، اندك صدايي از سورِ دختر يا پسرِ همسايه مي‌آيد و مي‌ميرد در پيِ ختمي و گلِ‌گاو زبان توانِ پاهاي راه‌وارش در كوه جا مي‌مانَد.

به ظرافت قاليِ دست‌بافته‌اش بخشيده ظرافتِ انگشتانِ رنگين‌اَش و موها گره خورده و پيچ‌پيچ به رنگ حنا تا پنهان كند مگر سفيد چشميِ روزگار را.

لوت


خيره با چشمِ‌ بسته به جام خالي ذهن‌اَش از كويرِ لوت‌ تا دشتِ آهوان را كه حالا ديگر يادش نمانده، مثلِ هر چيز، ساخته‌ي ذهن‌اَش هست يا واقعيتي در بيرون به يك جرعه‌نفس مي‌پيمايد، راه‌ها باريك‌تر مي‌شود و مردمِ چشم‌اَش تنگ‌تر.

سگي بي‌نام كه با نگاهِ تو نام مي‌گيرد، به دنبال‌اَت مي‌آيد و مي‌كشد خيال‌اَت را به دنبالِ ردِ ناپيدايِ خيالاتِ همه هم سفرانِ اين سفر.



۱۳۸۶ شهریور ۱۹, دوشنبه

گالش

در نشانيِ جديدي كه از خودم بر جا مي‌گذاري، خود را گم مي‌كني، مي‌روي تا دوردستِ عدن، در ميان سايه‌هاي كاج و چمن و قمري كه مي‌خواند در نواهاي ناپيداي قژقژِ صفحهِ‌ي شكسته،بسته‌ي گرام. باري

از پيچِ خيالم كه بالا مي‌روي، مي‌بينم‌اَت هم‌چنان مشتاق و پا در ركابِ همه فصولِ سردي و سرما و كوره راه‌ها گرمِ گرم و ، تا بدان‌سويِ امنيتِ خاطر كه جايي براي نشستن هست و بايد باشد اين روز تا بگذرد زمان و مي‌گذرد تا ، تا رودي پر از گردويِ سبز و هياهويِ غروب در ميانِ گله بودن و ديدنِ چشمانِ خوش‌رنگِ خورشيد و باز ، مي‌روي تا روزي ديگر بياغازي.

۱۳۸۶ شهریور ۱۳, سه‌شنبه

شمال

صدايِ خسته‌گي‌هاي پياپي و گله‌گزاري‌هاي ديگر گويي هميشه‌گي. فايلِ تكراريِ موسيقي كه نه آرامش مي‌بخشد و نه نيرو مي‌دهد: به خلسه‌ات مي‌برد .

باري، خسته‌گي از كار نيست ، از تنهايي هم نه، از بيهوده‌گيِ اين دقايق شايد. از اين‌كه نه دل بر كار مي‌دهي كه بدان مشغولي براي گذرانِ روزمرگي و از اين كه مي‌داني چرخ بر اين روال چرخيده هم‌واره از خيام و فردوسي و بيهقي و حافظ تا آني كه در آن عمر مي‌گذراني و مي‌كشي.

از برايِ قدري آسوده‌گيِ خيال، نقدِ عمر مي‌ستاند و از براي لحظه‌اي شادي، چشم‌اندازِ‌ پلشتي‌هاي جهان از دريچه‌ي خاطرات بازياد مي‌آيد. هنوز انگار چه‌گوارا و حسين تنهايند ،نصرت در رشت تنهاست و شيون در راه‌روهاي وزارت‌خانه . سر و تنِ ميرزا هم. هنوز انگار مرگ در دو قدميِ تو با موشك‌هاي نابِگاه ؛ هستي‌ِ عمرت را نشانه رفته ، هنوز انگار زندانيِ تازه مي‌خواهد تا كه زندان‌بانِ بي‌عار، بي‌كار نباشد ، هنوز برايِ دميِ شادي قساوتِ قلب لازم است شايد.

در خواب

او می دانست

برخاست

کلاه_پوستِ پدر بر سر نهاد

بدرودی از مادر

صخره های سخت او را می خواندند

و

دریا هم چنان طوفانی بود.

۱۳۸۶ شهریور ۱۱, یکشنبه

سهره

زباني كه يكي به شوخي بيرون گذاشته

باراني كه به شنگي از پشت پنجره مي‌گذرد

پتويي تا نشده /خانه‌اي مهتابي

پاييزي رويايي و

جهاني كه به رسوايي دست بكارِ شكستنِ سنگ و دادنِ رنج و ضربه بر ساحل مواج است از اين منظر كه من ايستاده‌ام در نگاهي به خارج از زير آب كه تا دهان بگشايي گشوده مي‌شود زبان تُنگِ ماهي و ماهيِ مرده را به بيرون پرتاب مي‌كند

تا كه من كه باشم و تو كي، كجا باشي و حسرت كجا باشد و من كي باز با تو باشم

دست به چينش دوباره ورق مي‌برم

دوباره مي‌بازم /مي‌بازم /مي‌برم دست به كي‌بوردِ مقابل‌ام و Refresh مي‌شوم دستِ ديگر شايد

دستِ ديگر

باز مي‌بازم به پاييزِ زرد و ارغواني‌اَم كه تو باشي و باز من كي كجا باشم تا باز با تو هم‌راهِ سفرِ پاييز ، پاييزِ زردِ چمن باشم با زباني كه به شوخي از دهانِ پر ابر و غبارِ يك روزِ پاييزي بيرون گذاشته يكي.

دره

دو دست‌ات را بر شانه دارم و دو دست‌ام را چفت كرده‌اند دربست

بارانِ هم‌سايه را بي‌شوي با تو مي‌سپردم در جاده‌ي آب‌علي يا آب اسك يا آب علا تا دوتايي‌تان رويِ چرخ ننشينيد با راننده‌ حرف مي‌زنم كه: داداش، قربون‌ت، حواست بهشون باشه يه جاي خوب بدي جايِ دوري نمي‌ره، و يك اسكناس سبز را تا مي‌كنم مي‌چپانم در جيبِ‌پيرهنِ سفيدِ رنگ و رو رفته‌اش كه به سياهي مي‌زنَد

جامه دران و جام‌گردان مي‌رفتيم در ساحلِ آلوده‌ي محمود‌آباد و سي‌سنگان بعد هم چادري و گوسفندي و سگي در يوش جاي نيما را خالي مي‌كرديم و با پايِ زخمي از تيغِ تمشك نه شلاق و سخن پيش مي‌رانديم تا گردنه‌ي دونا و آزادكوه و سرودي مي‌خوانديم در كنارِ آتشِ كوهستان كه امشب در سر شوري دارم به سويت مي‌آيم و خاكِ تَرَت سرودي سر نمي‌دهد نه در مستي‌ام نه در تنهايي‌ِ سفرهايم و نه در بيهقِ كوليان.

تير شهريور

جلوه بر

صفحه‌ي تاريك روشنِ سبز و زردِ انار در يك روزِ نيم‌بهاري كاخي به وسعتِ دلِ سنگِ جاده در دوردستِ خاور / آن‌جا كه آسمان بر مي‌خيزد و تو دل‌اَت مي‌گيرد/

در نگاهي

به سبزيِ مستيِ يك روزِ شهريور آن‌جا كه گلوله‌بارانِ تير نيست / تنها دم‌پاييِ مانده از رفته‌گانِ زير خاك و بمِ زلزله

در رسنِ خسته‌آويزان كه تاب مي‌خورد و پيچ مي‌خورد و هيكلِ سنگينِ مردان و زنانِ ساكت را تاب نمي‌آوَرَد از بس پيچ خورده و تاب خورده شلاق - جواب نمي‌دهد/ نداده و

ساك‌هاي خالي و جامه‌هاي سياه و جام‌هاي تهي در ساك‌هاي خاكي در شهريور ، شهريورِ هندسه و مرگِ حسنك و مادر/ شرابِ كهنه‌ي 19 ساله را كه اگر بودي با تو مي‌خوردم تلخ اكنون .

۱۳۸۶ شهریور ۱۰, شنبه

سنگ‌ سر

مراسم پايان مي‌گيرد

با دست‌ي خراشيده و خونين/ مشت مشت خاك بر سر مي‌ريزد / با شيون و فرياد و ناتواني چنگ بر صورت و موي مي‌فكَنَد

و تو خفته در قاليِ قرمزِ دست‌باف و سورمه / خون و فقر

به من مي‌نگري كه گريان از پي‌اَت روان‌اَم/ بي توجه به رودِ كنارم و جماعتِ گريان.

مي‌روم در گذشته، درگذشته‌اي

ديشب را جا گذاشته‌ بر درگاهِ فراموشي و

اِديت پياف

با ملوديِ خون /بر دروازه‌ي قرآن مي‌خواند

سالم از جنگ بازگشته‌ و سبيل پُرپشت‌اَت شهادتِ گذار از آن همه نامرادي است از سنگ‌دليِ مادربزرگِ ايرنديرا

با مارك و آنت به رود پيوسته‌اي/با شورتي سوراخ بي‌پروا به گنو مي‌پري

زنبور و ديگر حشرات، در دو راهيِ آب‌شار و دهانِ بازِ زنِ لغزان ِفرش‌چيان

و

شورِ خوردن و مردن به تنهايي و تنها/ پايانِ مراسم.