در مرز مشترك نگاهها و خاموشيِ ويترينها، به ديدار هم شتابان رفتيم و رفتند آن روزها در كافه سلين، با شكوفههاي گونهات و بوسهاي كه به ناگاه و بيخود از گلِگونهات برگرفتم و شيخ اشراق به زير چرخهاي پرايد تو له شده بود و ميرفتيم، زمستان بود يا پاييز نميدانم از پشتِهايِ شيشهي مهگرفته و چراغِ زردِ چشمكزن به سمتِ ژاله پيچيدي انگار و ابر باريدن گرفت.
چشم ميبندم، چه ميبينم؟
تو و من در قامتِ دو قلهي دور از هم، يكي سياه و ديگري قهوهي عينك بر چشم ميخواستيم بباريم، بتابيم و انگار تا به خود آييم و اميد بردمد، پيماني بسته ناگفته را، هي به شناسكيهاي اطراف ديكته كرديم و نوشتيم،خط زديم، الهام گرفتيم و جا مانديم از اتوبوس و جامانديم بر دروازهي پاييز، جامانديم در قابِ عكسِ دور سفيد و قابكرديم همه آن روزهاي رفته را و سماور جوشيد، چاي احمد و بيسكويت آماده بود و همسفرانِ پيادهي شطرنج با پيامِ روشنِ ديدار در شهركِ ساحلي، تركمان گفتند.