۱۳۸۷ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

اعتراف

تا كلامِ كلمات نو شود

به پاپانِ سرگشته‌گي

و غربت افسانه شود در ميانِ بازوانِ گشوده‌ي زمين

و سبز- آبي شود با گريزِ ‌حجم

و سياه- ميش عسلي بچكد از روزنِ ديوانِِ چشم

و بتابد دست‌اَت بر گونه‌ام

سرخ شود و گُر بگيرد در تب

غرقِ عرقِ بوس و كيف

موهايِ سرخ‌

بر يالِ سياه‌كمان بتاراند گُنگيِ ابرهايِ خسته‌گي.

در سراشيبِ آهنگِ صدا،‌ آهسته خوانده مي‌شوي


تا زمين آبيِ آرام بماند

تا دستان‌اَم دوباره حلقه شدن بياموزد

و چفت شدن دورِ حلقه‌ي رنگين كمان

و بدرودِ تلخِ چشماني كه بدرقه‌ي راه‌اَم شود

و درختِ هراسانِ بادامِ همسايه به هياهايِ باد نخوابد:

ياشد يا نباشد نگاهِ نيم‌نگاهي

به درودي و بدرودي

نه؟

۱۳۸۷ فروردین ۲۸, چهارشنبه

اخترانِ شتاب

و تو، چه می‌پنداری در چَه‌چَهِ شكسته‌‌دستِ سازِ قلب‌ام كه: باري : آري

که بچرخان چرخ و سر و دست، سر و دست و پا می‌فشان در اين جاده‌ كه: پيدايِ بي پاياني؟

يا سرخيِ مو می‌فِشان بر آتش فشانِ تیره‌- خونِ قلب‌ِ زبانه‌كِش‌اَم؟

بر، بر گیتارِ تار تارِ پريشِ مو، بر تاتارِ تار و تمبک و کام بک كن؟

با یاس بَ نفش و درفش و نق‌شِ هايِ حافظ از یک و ده و سیزده به در بر شي‌شه‌ي غبار بارِ مه‌ گرفته‌، آبستره حك كن؟‌

روایتِ راوي

روایتِ هايِ حافظ با قلبِ شكسته‌ي زمانه كه: آخي، نه!

۱۳۸۷ فروردین ۱۷, شنبه

La Mère

در یکی از روزهای زمستانی که می‌گذرد خیره‌ام به دوکِ نخ ریسیِ تو

تو بر سکویِ سفید نشسته‌ای و من از زیباییِ مرغِ تیب تیبیِ هم سایه در شگفت‌ام

به آغوش‌ام فرا می‌خوانی، دوان به سویت می‌آیم

صدایِ تو آرامشِ صدایِ رودخانه است که می‌غرد در سطح و آرام می‌گذرد در کف

شاید وسوسه‌ی‌ كِشنده‌يِ رود

سودایِ غرقه شدنِ دوباره در آغوشِ توست.

***

می‌دانم

روزگار اگر گیسوی سفید به تو داد

بلبل زبانیِ مرا از تو گرفت

می‌دانم

چشمه‌های اَکاپُل اگر سیر شدند از نوشاندنِ چشم و رُخ‌اَت

خاکستر فرو ریخت در کامِ آتش

و سرما، سردیِ همیشگیِ کلام تو شد

***

خاطره ای ندارم از آن چه بودی

خاطره ها را به باد دادم کاهِ خرمن-

و گندمی نصیب‌ام نبود

آدمِ دیگران بودم

در هر روزه بیدار شدنِ سر ساعت

و در دانستن ِ‌ اين كه ایران اسلامی چه‌قدر دشمن دارد...

***

سال‌هاست که می‌گردد این دورِ فلکی که تو نالان

دستِ نوازش بر سفره‌ی نان می‌کشیدی

امان از رماتیسمی که مغز استخوانِ من درمان‌اَش نبود

لنگان و افتان

در مستی

کنارِ منقلِ خاموشِ سبزه‌ها

برگِ زرد درختانِ گلابی

چهره‌ی سردم را می پوشاند

***

این‌جا نه ابلیسی هست نه کنترل پروژه‌ای نه خامنه‌ای ای و نه مترویی

لالایِ برف است که بر سرم می‌نشیند

و نسیمی که از دره‌ی خوشاکَش بِوَزَد

و بریزد همه‌ی حسرت‌ام را

از تنگ گلو

تا ون‌دار بِن

و خیره شوم به بی خیالی در دو راهیِ آب‌هایِ خیالیِ کَل‌جاران

و بروم دورتر

تا نَویز

و بچرخاني‌اَم با پاچینِ دست دوزِ مادربزرگ‌ات:

"بیرون نمانِ عزیزِ نگار، هوا سرد است.."

دری که باز است

نوری که از روزنِ تخته‌یِ در به درونِ اتاق تابیده است




خانه‌یِ کودکی‌اَم

با ملاتی از رنج پدر- فرزندی تا بنا شود

در سراشیبِ انهدام قِل می‌خورد

و دور می‌شود

در خم‌ و پيچِ راه‌رو‌‌هاي‌ِ باریک اش

كودكيِ تاریک ‌اَم‌.

زرديِ رُخ‌سار

1

تا چشم‌بندِ خاطره را بزنم

نشسته‌ام در کنارت، ورِ دل‌اَت

و سرم جا خوش کرده جایی کنارِ پا و سینه‌ات

با آوازِ قلب‌ات همه جا امن است.

2

از مرزهای خاطره می‌گذری چنان که از کَرتِ لوبیا

و پیچکِ کدو از پشت نشسته بر پاچینِ بلنداَت.

3

اکنون اگر ذهنِ خالیِ من جا می‌شد در هشتیِ زهدان‌اَت

و من در هزاره‌ی مشقت با کفش‌های دوبندی قرار می‌گرفتم بر زانوانِ خسته‌ات

اکنون اگر که تو به زبان مادری آوازم دهی:

مادر!

منم که آویخته بر گوشه‌یِ چادرِ همیشه به کمر بسته‌ات.

چهره‌نگاري

بینی من به مادر رفته

دستان‌اَم به پدر

و سرسختی‌ای که ندارم به دغل بازاریان زمانه


با تکه‌های فلز - گویی- ما را از هم ساخته‌اند

برادران و خواهران عزيز!

شباهتمان بُرده تنها به یک خاصیت از گروه فلزات: چکش خواری!