۱۳۸۶ اسفند ۶, دوشنبه

بهانه

تو بگير قلبِ شاكيِ من

مدام بهانه مي‌گيرد

تو بگير اين خانه از اول هم نياورده تاب، جايِ خاليِ تو را

2

مرهمِ دردي تو بر زخمي كه باستانيِ آبله رويانِ سيه‌پوش...

قرارِ دشتي تو بر نا‌آراميِ بهارِ ظغيانيِ رودهايِ بي ‌مصب

3

قرار بوده تا نسازد ملاتِ پروازم

جريانِ ناهم‌سازِ هذيان گنگِ رودخانه‌هاي شور دشتِ كشوراَم

4

بامدادان، اين قلبِ بهانه‌گير

بي رواندازِ مرهم‌ات

ديگر-

پروازِ‌ اعتماد را با صخره‌هاي باستاني مي‌آغازد.

۱۳۸۶ اسفند ۱, چهارشنبه

nom

زیر این بار

خم می‌شود اسم‌اَم

ش شَل و پَل می‌شود

به هق هق می افتد ه

یا رام می شود- در بهترین حالت-

یا ناآرام

حرام مي‌شود در سخت کوشیِ بي‌هوده‌اَش.

هیچ نه خط‌اَم برده به...

نه ربط‌اَم داده به رباطِ شهریار

در پاره پاره شهرِ ابراَم

كنارِ مرداب


آسمان‌هایِ سبز

با گریه‌هایِ نابِ‌‌جایِ چشمه‌هایِ چشم آهو

در مزاری بروی دریاچه‌ی باختگان


آسمان‌هاي سبز

نه اقیانوسِ اطلس!

رعشه

قایق ها در باد

به سوی ِ پرنده‌ای که ذهنِ مشوشِ آب را پارو زده است

قایق در امتدادِ رودی که آینده‌ی مرده‌گان را به دریا می بَرَد

قایق در مسیرِ جدال من با مرگ

در مسيرِ آب‌راهه‌يِ گام‌هايت

در امتدادِ نيلوفرانه‌ي چشمان‌ات

کافی و سیگار

و باز

و كو مشروبی که بغلتاند سنگینیِ سنگ‌ها را در پلکِ چشمه‌ی خون‌اَم!

۱۳۸۶ بهمن ۳۰, سه‌شنبه

لعل فام

در خانه‌ای خاموش

هم چو همه‌ی خاموشان ذهنِ جاده

گواهی به همه زمان هایی که نرفته؛ نخواسته نشسته‌ام بر کنده‌ی پیرِ درختِ گیلاس

و زمان

زبان قلب‌ام را نمی‌نشیند:

کافی و سیگار

و كو مشروبی تا بغلتاند سنگینیِ سنگ‌ها را درپلکِ چشمه‌ی خون‌ام.

خراسان

چه آشناست این جاده

این نوای خواب زده که روسپیانِ افسون را به درون چاهِ شغاد کشانده است

- افسوس-

مرگ در مدخلِ ميمِ فردوسي

و فراموشیِ فراموش شده در قنداق‌‌ـ پيچِ زعفران



گلنگدنِ خشمِ گل‌محمد

گلويِ گلوله كه سوراخ مي‌شود ...

فريادِ مرمي

***

ماهی که فرود می‌آید

در لرزه‌یِ استکانِ عرق‌ام

که فرو می‌ریزد

و تندبادی که در‌می‌گیرد

از نیشابور

تا هق هقِ بیهق

تا هق هقِ‌ بيهق.

۱۳۸۶ بهمن ۲۴, چهارشنبه

فردا

در آتش‌بازيِ دريغ و آتش

مرده‌اند

در ميانه‌ي جنگي پوچ

در ميانه‌ي توران و ايران

به دو نيم قرص مي‌ماند

به دو نيم قرصِ ماه مي‌ماند: زابلِ تهمينه

كه كشتنِ هر بدراَش هميشه ناتمام است:

تو بخوان مرگ، تو بنگار درود، تو درو كن قدرت.

گورستان با چاله‌هاي از پيش آماده

در تدارك بهشت

قرباني مي‌خواهد

تو بگو دوزخ، تو بخوان سرودِ فتح، تو درو كن خرمنِ خون.

خيام كو با رقص پياله‌ها در مجمر اسفند ؟

چاي

سر به شعله‌ات مي‌سايم شرارِ جاودان جادو

- سر به بالشِ بالِ زخميِ پرنده‌گان

سر به سر

درياي دوردستِ مه و كرجيِ سرخِ اسپندارمذ

تا كرانه‌اي كه باشد يا نباشد

خام

مي‌سوزد اين پيه‌سوز.

۱۳۸۶ بهمن ۲۳, سه‌شنبه

بند ناف

در باغ قدم مي‌زنم

باران مي‌بارد

در باغِ‌ باراني ميان دستانِ رها شده‌ام مي‌گردم

مي‌شود، باز مي‌شود

درها به رويِ حافظه‌ي مخدوشِ قديمي

گناه‌پاره‌ها به موازاتِ جويِ آبِ كنارم،‌ مي‌شكنند شكن شكن به قد و قامتِ اين كُنارِ زيبا، سروِ نازنين

و موي‌ سياه‌اش،‌ هم‌ چون موي‌رگانِ حافظه‌ به ياري‌ام مي‌آيند:

به خاك ريزي در بهمن

در كوچه‌اي بي‌نام اكنون رنگ و رو رفته- بي‌نشان- به نامِ من: صالح

بر ترك موتور نشسته‌، جواني و حماقت به هم اندر

***

خاك آوازِ مرا مي‌شنود

ايمان به امنيت خاك آورده‌ام،‌خزيده‌ام، خفته‌ام به تيري از كمركشِ مقابل،‌ نه آهويي به دام صيادي،‌نه...

صيادي به كمينِ ترس‌، خبه كرده، كنارِ ريوي زيتوني رنگ

برادرم در كنار چرخ‌اش جا مي‌گيرد و پوتينِ اصل‌ِ تاف‌اش در اين تيره‌گيِ صيقل مي‌خورد از نفسِ هنوز نابريده‌ام

جواني

اكنون از كنارِ زيرزمينِ دولتيان

كنارِ من آمده به لطف‌الهي ابراهيم

پوشيده از بتن

و باز صياد و ترس و وهم

آي انقلاب، كشتار، نفرت.

۱۳۸۶ بهمن ۲۱, یکشنبه

Elle

در بازه‌ي مشق‌هاي مدرسه تا ديوار نويسيِ عشق بر چارراه‌هاي انهدام

كتبه‌يِ DNA در آب‌ مي‌افكنم:

خشتي‌ پر نبشته در ژرفايِ ستون‌هاي آشور

اوهامي ناراست در اباطيلِ ابجد

و دل‌دارِ دل‌مرده، مرده در بهارخوابِ خفته، خفته

نا‌آرام

با جزوه‌اي از امانوئل اشميت و زنانه‌گيِ شكوفان

كه رستاخيزِ نزديك

از نزد و نزديك‌اش- به زور- دور مي‌شود.

۱۳۸۶ بهمن ۲۰, شنبه

Image

مفصلِ باد كه باز شود و بارانِ شكر كه ببارد

مي‌آرد

كنارِ تابلوي ممنوعاتِ از هر قسم،

كنارِ جاده‌يِ لي‌لي‌پوت

مي‌خارد

سرانگشتانِ خشكِ كيسه‌ي نايلون

را

تا

عرق بتابد

بخشكاند

و بتازد كَهَرِِ مست از مكارود تا پيشنبور

- و آن كرانه‌ي هماره مه‌گرفته‌ي پينبور

و مفصلِ باد تا شود رويِ بادبادكِ‌ فراموشي و

دريا اندامِ‌ محوش را

با خزه‌هاي سبز و خاكستر بپوشاند

به‌ رويِ شاخه‌ي شكسته‌ي شانه‌ام.

Cadre

پروانه‌ي ياداَش، مي‌غلتد از پايه‌هاي آبي كه مي‌ريزد

بر سَرَم هوار

و نگاهي كه مي‌سُرد از نقش به نقاش

و موزون ترك بر مي‌دارد، قرچ، قرچ

از چوبه‌ي داربستِ سُست.

۱۳۸۶ بهمن ۱۴, یکشنبه

كارگاهِ سرم سازي

منظورِ نظر نيست اين‌كه اين‌جا بنشيني و ساعت‌ها آبِ چشم بخشكاني به انعطافِ صفحاتِ زردِ تاريخِ بيهقي.

منظورِ نظر اين نيست ‌كه محرم مرهم دردِ ناپيدايِ تو باشد و تو به كاسه‌ گردانيِ پياله‌هاي ِ لب‌سوزِ هوا، حصارها بركني و بشكني پشتِ خميده‌ي زمانه.

بُتِ من! در لاب‌لايِ اين سيمِ‌هاي خاردار، پرنده‌گان مي‌نشينند

تبِ من! در حروفِ تو من، گم مي‌شوم شده‌ام وَ و ُ و، و دريا در چاشت‌گاهِ گاو، سري بريده به پيش مي‌آرد و باز پس مي‌برد تا قرني كه من زاده شوم شوخ و سرزمينِ من سزاوارش نباشم...تلخ‌شورِ آمودريا.

۱۳۸۶ بهمن ۱۳, شنبه

اشارت

با جوهرِ ريخته‌ ـ خونِ سنگ‌فرشِ دستان‌ات

اگر

صداي‌ام كني

نستعليقِ هزار زبانه مي‌شكفد

بر تاريك‌ترين خاطراتِ‌ ميرعماد

و دندانه‌هاي سينِ داس،‌ كشانده مي‌شود تا پيشانيِ‌ پُر چروكِ من.

دست‌ات اگر بكشاند اين قلم شكسته را

بر مركب چشمان‌ام

- پر از مركباتِ شه‌سوار-

خيسِ خيس

ميانِ چاله‌ چوله‌هايِ اين خيابانِ دراز مي‌ريزد

-به ناگهان-

خون ـ چشمه‌‌‌ي محمد پوينده

از ميان‌ِ ون‌هايِ بي‌روزنِ ايران‌شهر .