مترويي كه در آنام، به سمت شمال حركت ميكند.
در ايستگاهِ بينِ راه، دختري خلافِ جهتِ حركتام، ميگذرد با چتري گشاده بر سر به رنگِ صورتي و مقنعهاي مشكي.
تا مترو بگذرد، در چشمِ همسفرِ پهلوييام، نخي را ميبينم كه تا غايتِ زمان براي بازبينيِ دوبارهيِ اين نما، كشيده شده است.
۱۳۸۶ دی ۲, یکشنبه
رها
سنگ نوشت
۱۳۸۶ دی ۱, شنبه
۱۳۸۶ آذر ۲۷, سهشنبه
محمد مختاري
و عابران – كه اكنون كم كم ميبينمشان - مي آيند و مي روند
نه هيچ يك نگاهي مياندازد
نه هيچ يك دماغش را ميگيرد
و تكه اي از آفتاب انگار كافي است تا از هم بپاشند
هم ذاتي عفونت و وحشت كه سايه اي يگانه پيدا ميكنند
تابوت ها كه راه گورستان را
تنها
مي پيمايند
و اين خيابان دراز كه غيبتش را تشييع ميكند
يادآوري
... و با اين همه سرگرداني ميانِ سطوحِ انرژي چرخدندهها
با اين همه زاير، لابِلايِ آهن و مسِ جادهيِ خاوران
جويِ آرامشِ لجن
پر از برگهاي زردِ كنكور
با تأني از كنارِ خيابانِ دراز ميگذرد.
چه شد
جاذبهاي كه از هر سو چون دامي گسترده است
و هفت خوانِ مجنون زيرِ سپيدارهاي افراشته
ديگر
به خوناَش آغشته نيست.
۱۳۸۶ آذر ۲۴, شنبه
۱۳۸۶ آذر ۲۱, چهارشنبه
۱۳۸۶ آذر ۲۰, سهشنبه
نويسندهاي را ميشناسم كه از رمان نويس شدن دست شست و الان نويسندهي ستون تحليل سياسيِ رونامهي صبحي است و نقاشِ گرانمايهاي كه اكنون ترجيج ميدهد طرز كار سيستمهاي مخابراتي را زودتر از ساير همكاراناش بياموزد و هنرمندِ ژنياي را كه از بس تاريخ و از بس مغول و از بس منوچهري و رودكي و قرونِ غبارزده، دلزدهاش كردند تا با چند روز مرخصي از كنترل پروژههاي ناكجا، آرزوياَش گرفتن عكسي باشد در پرلاشز، از خزانِ برگ بر سنگِ ساعدي.
۱۳۸۶ آذر ۱۹, دوشنبه
بامدادي
همهِي دروسِ فلسفه، سيستم فلسفي و غيرِ آن، به جايِ آن كه ياريگَرَم باشند به گفتنِ سادهي" دوست داشتنات"، زياده بار دارند، زياده ميخواهد از من اين كممايهگيِ دانشام به نادانستهگيِ روانشناسي؛ به اينكه چه چيزِ درونات را دوست دارم، كدام يك از شاخكهاي ژني وادارم ميكند به بازگوييِ اين نهايتِ سادهگي، را نميخواهم بدانم. نميخواهم تطاولِ روشهاي علمي را به كاوش درونام...
كه تنها در جستوجويِ دَميام به آسودهگي نشستن كنارِ دستات، جدايِ آنكه نهايتِ عاشقي ست اين يا نه؟
سبك، شناور در آبيِ رگانات، در مويرگانِ مردمِ چشمات. سيبِ حوا را چشيده و مخمورِ غزلِ غزلهاي سليمان به پيشوازِ ديدار ابرِ آذري به همراهِ تو به تراسِ خانه رفتن، بدونِپيشداوري، تهي از هر انديشه و بيهراس.
۱۳۸۶ آذر ۱۸, یکشنبه
صبوحي
صبحهايي كه ماشين نميآورم -و به تو فكر نميكنم-، دستمايههاي فكرِ خوابآلودهام را ديگر رهگُذرانِ خوابآلود ميسازند و رانندهگان تاكسي؛ با جيغِ ترمز و بوقِ ممتد و فحشِ اول وقتشان، تا صبح را به خوبي آغاز كنم.
۱۳۸۶ آذر ۱۷, شنبه
درست كه غرور ديگر جايي ندارد،
درست كه زمانه -به شتاب - زمان را پشتِ سر وا مينهد و
درست كه ما زمانهايِ دورِ فراموش شده – چون صفحات پر خَشِ گرام – در گردش اين دورِ سوزن؛ صدايي بر نميآوريم و
محِوِ دهانهيِ غارهاي شيلي با زنگي از مس در گلو
از نرودا ميشنويم :
داستانِ دستانِ نورْمستِ تو را ، ويكتور خـــــارا!
خاكستري
برنامهريزي
آغوشاَم را نقد ميكند، گرماياَش را و شدت خرد شدن استخوانهايش را لابلايِ نفسنفس زدن و صداي موزيكي كه گويي از قلبِ گرانادا پمپ ميشود .
قدرت تحملام را ميآزمايم كه تا كجا ميتوانم نقش اين حاميِ زبان بسته را ببازم: سايهاي كه ترسناك نيست؛ درست مثل آشنايي در يك شهرِ دور كه شايد گُزارَش آنجا بيفتد و در دوري از پياله با هم شريك شويم.
رويا و مرگ
در چارگوشهي اين خانه، دراز به دراز افتادهام با نگاهي آويزان از سقفِ تَرَك خورده: كاهشِ رشدِ صادرات، فروشِ سربازِ هخامنشي، حراجِ رودكي و ابنِ سينا، اعدام نوجوانان.
از خياباني رد ميشوم كه رد ميشدم و اگر بتوانم، رد ميشوم سالها به اميدِ دريافتِ مستمريِ ناتوانيام به شكستنِ اين تابويِ كار و درآمد و خانه و ماشين و مرگ كه در همين حوالي رويِ تابلويِ اداره جولان ميدهد: درگذشت مادري مهربان، پدري فداكار و جوانِ ناكامي كه من باشم دراز به دراز افتاده بر كفِ سراميكِ سردخانهيِ بادامكِ شهريار.