۱۳۸۶ دی ۲, یکشنبه

رها


مترويي كه در آن‌ام، به سمت شمال حركت مي‌كند.
در ايست‌گاهِ بينِ راه، دختري خلافِ جهتِ حركت‌ام، مي‌گذرد با چتري گشاده بر سر به رنگِ صورتي و مقنعه‌اي مشكي.
تا مترو بگذرد، در چشمِ هم‌سفرِ پهلويي‌ام، نخي را مي‌بينم كه تا غايتِ زمان براي بازبينيِ دوباره‌يِ اين نما، كشيده شده است.

سنگ‌ نوشت



سنگ‌فرشِ گسترده‌ي ِ گورستان
سرشارِ ادعيه و زيارت‌خوانان
زيرِ پايِ مريمِ سپيد
مي‌شكند
از سرخيِ‌ رُز و از گلاب و گلايل.

تعهد اجتماعي



... سپيديِ مريم‌ي در سراشيبِ تپه، آغوش گشاده است

۱۳۸۶ دی ۱, شنبه

كفترخانه


سه روزِ پيش از كنارت ‌گذشت

بارانِ ابري كه ميرزا بنويسِ مكتب شيراز

با كاسة تاريكِ تاراَش

آبياري كرده بود.

باشد



امروز هم يكي روز است
با خزه‌هاي گُل‌دانِ گِلي
و تاري‌خانه در منظره‌ي گسترده‌ي صفحه‌ي مانيتور
از زاويه‌ي بسته‌ي عرق‌ريزيِ آخرين برگ‌هاي پاييز.

۱۳۸۶ آذر ۲۷, سه‌شنبه

محمد مختاري


و عابران – كه اكنون كم كم مي‌بينمشان - مي آيند و مي روند

نه هيچ يك نگاهي مي‌اندازد

نه هيچ يك دماغش را مي‌گيرد

و تكه اي از آفتاب انگار كافي است تا از هم بپاشند

هم ذاتي عفونت و وحشت كه سايه اي يگانه پيدا مي‌كنند

تابوت ها كه راه گورستان را

تنها

مي پيمايند

و اين خيابان دراز كه غيبتش را تشييع مي‌كند

يادآوري


... و با اين همه سرگرداني ميانِ سطوحِ انرژي چرخ‌دنده‌ها
با اين همه زاير، لابِ‌‌لايِ آهن و مسِ جاده‌يِ خاوران

جويِ آرامشِ لجن
پر از برگ‌هاي زردِ كنكور
با تأني از كنارِ خيابانِ دراز مي‌گذرد.

چه شد


جاذبه‌اي كه از هر سو چون دامي گسترده است
و هفت خوانِ مجنون زيرِ سپيدارهاي افراشته
ديگر
به خون‌اَش آغشته نيست.

۱۳۸۶ آذر ۲۴, شنبه



به كوهستان رفتم تا فراموش كنم

خطوطِ سختِ الواحِ سنگيِ ون‌ْداربِن
و نستعليقِ ريزِ پنهانِ گلْ‌‌سنگ‌هاي مازي‌چال
فراموشي را
به يادم آورد.



به سلامتيِ پياله‌يِ دستان‌اَش
خم مي‌شوم
و از گُذارِ سرِ كوچه با فشارِ انگشتِ اشاره‌ام
مي‌نوشم.




شايد رداَش را گذاشته رفته و حاشيه‌يِ آستينِ جامه‌يِ سورمه‌اي‌اَش، خيس شده از اين آب‌دانِ مرمري
كه اين روزِ آذاري با گرفته‌‌گي بغضِ هوايِ باراني‌اش
مضرابي چنين تلخ مي‌زند
با چكه چكه‌ي آبي كه مي ريزد به رويِ برگ‌هاي نارنج.

۱۳۸۶ آذر ۲۱, چهارشنبه



از قطره‌اي كه در سراشيبِ‌ يك روزِ آذر،‌ روز به پايان مي‌برد؛ پرسان، سراغ كارتَن را مي‌گيرم: با خنده‌ي پيش از آفتاب‌َ‌ش، نشان‌اَم مي‌دهد: تار بي‌صدايي كه بر دست دارد و بر پا نيز، خاموش كَندي.

۱۳۸۶ آذر ۲۰, سه‌شنبه



نويسنده‌اي را مي‌شناسم كه از رمان نويس شدن دست شست و الان نويسنده‌ي ستون تحليل سياسيِ رونامه‌ي صبحي است و نقاشِ گران‌مايه‌اي كه اكنون ترجيج مي‌دهد طرز كار سيستم‌هاي مخابراتي را زودتر از ساير هم‌كاران‌اش بياموزد و هنرمندِ ژني‌اي را كه از بس تاريخ و از بس مغول و از بس منوچهري و رودكي و قرونِ غبارزده، دل‌زده‌اش كردند تا با چند روز مرخصي از كنترل پروژه‌هاي ناكجا، آرزوي‌اَش گرفتن عكسي باشد در پرلاشز، از خزانِ برگ‌ بر سنگِ ساعدي.



سخاوتِ واژه‌گانِ پارسي در ذهن مردمان قرون اين سرزمين، گويي به اندازه‌اي نبود كه صفحه‌كليدِ مزخرفِ نقره‌اي‌ را وا دارد به حذف اين لغاتِ بي هنرِ دهانِ پُر از عربيِ ما.

۱۳۸۶ آذر ۱۹, دوشنبه

غبار محلي


دست‌اَ‌م سايه‌بانِِ پيشانيِ توست، اگر خسته بخواهي دوردستِ عمر را بنگري.

بامدادي


همهِ‌ي دروسِ فلسفه، سيستم فلسفي و غيرِ آن، به جايِ آن كه ياري‌گَرَم باشند به گفتنِ ساده‌ي" دوست داشتن‌ات"، زياده بار دارند،‌ زياده مي‌خواهد از من اين كم‌مايه‌گيِ دانش‌ام به نادانسته‌گيِ روان‌شناسي؛ به اين‌كه چه چيزِ درون‌ات را دوست دارم، كدام يك از شاخك‌هاي ژني‌ وادارم مي‌كند به بازگوييِ اين نهايتِ ساده‌گي، را نمي‌خواهم بدانم. نمي‌خواهم تطاولِ روش‌هاي علمي را به كاوش درون‌ام...
كه تنها در جست‌وجويِ دَمي‌ام به آسوده‌گي نشستن كنارِ دست‌ات، جدايِ آن‌كه نهايتِ عاشقي ست اين يا نه؟
سبك، شناور در آبيِ رگان‌ات، در موي‌رگانِ مردمِ چشم‌ات. سيبِ حوا را چشيده و مخمورِ غزلِ غزل‌هاي سليمان به پيش‌وازِ ديدار ابرِ آذري به همراهِ تو به تراسِ خانه رفتن، بدونِ‌پيش‌داوري‌، تهي از هر انديشه‌‌ و بي‌هراس.

۱۳۸۶ آذر ۱۸, یکشنبه

صبوحي


صبح‌هايي كه ماشين نمي‌آورم -و به تو فكر نمي‌كنم-، دست‌مايه‌هاي فكرِ خواب‌آلوده‌‌ام را ديگر ره‌گُذرانِ خواب‌آلود مي‌سازند و راننده‌گان تاكسي؛ با جيغِ ترمز و بوقِ ممتد و فحشِ اول وقت‌شان، تا صبح را به خوبي آغاز ‌كنم.

۱۳۸۶ آذر ۱۷, شنبه



درست كه غرور ديگر جايي ندارد،
درست كه زمانه -به شتاب - زمان را پشتِ سر وا مي‌نهد و
درست كه ما زمان‌هايِ دورِ فراموش‌ شده – چون صفحات پر خَشِ گرام – در گردش اين دورِ سوزن؛ صدايي بر نمي‌آوريم و
محِوِ دهانه‌يِ غارهاي شيلي با زنگي از مس در گلو
از نرودا مي‌شنويم :
داستانِ دستانِ نورْمستِ تو را ، ويكتور خـــــارا!

خاكستري



در خواب‌هايِ آرامِ ابر دوپاره، از زين به زير مي‌افتد با كلاه و تبرزين‌اش شيخ ماديان.
با مردمك تنگ‌ش بي‌حوصله مي‌خواند: دل‌بَرَكانِ غم‌گين.

روسپيِ فصل و ماه، جادويِ خُرد شده در نورِ سرخ- خاكستريِ پاييز.

برنامه‌ريزي


آغوش‌اَ‌م را نقد مي‌كند، گرماي‌اَ‌ش را و شدت خرد شدن استخوان‌هايش را لاب‌لايِ نفس‌نفس زدن و صداي موزيكي كه گويي از قلبِ گرانادا پمپ مي‌شود .
قدرت تحمل‌ام را مي‌آزمايم كه تا كجا مي‌توانم نقش اين حاميِ زبان بسته را ببازم: سايه‌اي كه ترس‌ناك نيست؛ درست مثل آشنايي در يك شهرِ دور كه شايد گُزارَش آن‌جا بيفتد و در دوري از پياله با هم شريك شويم.

رويا و مرگ


در چارگوشه‌ي اين خانه‌، دراز به دراز افتاده‌ام با نگاهي آويزان از سقفِ تَرَك‌ خورده: كاهشِ رشدِ صادرات، فروشِ سربازِ هخامنشي، حراجِ رودكي و ابنِ سينا، اعدام نوجوانان.
از خياباني رد مي‌شوم كه رد مي‌شدم و اگر بتوانم، رد مي‌شوم سال‌ها به اميدِ دريافتِ مستمريِ ناتواني‌ام به شكستنِ اين تابويِ كار و درآمد و خانه و ماشين و مرگ كه در همين حوالي رويِ تابلويِ اداره جولان مي‌دهد: درگذشت مادري مهربان، پدري فداكار و جوانِ ناكامي كه من باشم دراز به دراز افتاده بر كفِ سراميكِ سردخانه‌يِ بادامكِ شهريار.