۱۳۸۶ شهریور ۶, سه‌شنبه

درياچه

در كوره راه‌ي كه به سمت نيستي مي‌بَرَدَت ، از ميداني به وسعت كارگاهِ پنج سنگ‌تراش با بغض و خشم فرو خورده مي‌گذري.

پاي اسب‌اَت مي‌لغزد

و تو در غم-انديشه‌ي نداشته‌هايت

سبك‌سر مي‌گذاري كه بلغزي

بي تلاشي

بر دو كپه كاهِ تازه خريداري شده مي‌ايستي

به آرامي /طناب بز‌بافت را از جيب‌اَت بيرون مي‌كشي...

خاطرات كودكي‌اَت تلخ و هجوم آور ، به قطره اشكي شسته‌ مي‌شوند و با گره‌اي تند، رَسَن را از حلقه‌ي درختَ اَل مي‌گذراني

سر ديگرش را كه پيش از اين حلقه‌ كرده‌اي به گردن مي‌اندازي

ساعت‌ِ دختري كه مي‌شد نامزدت باشد، را از جيب در مي‌آوري و

به آرامي/در جيب باز مي‌گذاري.

گله‌‌ي بز و بزغالگان با شنگي و شوخي چشمان‌ تو را مي‌نگرند

بيست و سه ساله ، نشدي.

نشد.

۱۳۸۶ شهریور ۴, یکشنبه

پله

چهار

سه خط دور از هم

بر بلنداي تيرِ سيمانيِ برق

و

تيري كه آرش به بي‌نهايت پرتاب كرد.

پنج

خطر در گردش به راست و چپ

آشِ رشته، آشِ دوغ

آروغ آب‌جوي بوكوفسكي

دسته‌هاي تنهايِ‌ ابر، درهم و برهم، روي قله‌ي كندوان

در پي زنبوري بي عسل شايد.

شش

بازم شب / تونل

يه سرگردونِ تنهام- صدايِ مرده

تك قطره‌ي بر آستين پيراهنِ آبي‌اَم

چندمين بار است به اين سفر آمده‌آم

در كدامين؟...

پله

يك

زرد آبي سرخ

در زمينه‌ي سبز

با هاشور باران

براي Background مانيتورم.

دو

سنگِ سخت از پشتِ شيشه‌ي باران خورده‌ي سمندي خطي

با آسماني تيره

و

گل‌پرهاي زردِ شهريور.

سه

دو بوق و يك سبقت

خطر

در گردش به راست

بلندي‌هاي بادگير.

نيم‌رو

با روسريِ سپيد و چادرِ سياه‌ و پستان‌هاي برآمده‌اَش

ناكام جنده‌اي را ماند گرفتار آمده در چنبر حجاب و وظيفه‌ي مقدسِ هدايت.

بازهم

در اين زمين و خاكِ سرداَش/به خاموشي نگريستيم: هر چه بر سر آمد و از پاي برگذشت.

خاموش

به مانندِ گورستاني هزارساله ، نه سنگي و صليبي/ و سال مي‌رود و اشك مي‌ريزد

و شور آبِ تلخِ گندستانِ‌ جنگلِ ريشه‌كن شده به شب/

تنها

به كارِ شستنِ خون‌مرده غبارِ مردگانِ نشسته بر زانتياي دلالان مي‌آيد

و بس.

خاموشي

بر كهنه اوراق زمانه

بر ني‌ني چشمان‌َ‌ت ، به قدر لحظه‌اي

- نشد

بمانم و بنويسم.

در آغوش هرز‌ گشاده‌ي باد

بر چشمانِ سپيدِ زمستان

- نشد

بنگرم يا بمانم.

۱۳۸۶ مرداد ۳۱, چهارشنبه

صوفي

- خانم ، حركت كن.

- آخه،... نمي‌شه يه خورده وايسم اينجا؟ فقط يه ديقه.

- منتظر دوست پسرت‌ي؟

- منتظر نامزدم هستم.

- راست و دروغ‌ش به من مربوط نيس.

- خوب، اگه مربوط نيست ، واسه چي پرسيدين؟

۱۳۸۶ مرداد ۳۰, سه‌شنبه

در

در چهل و دو كيلومتري خور-دِه، وقتي واردش مي‌شوي، هنوز بوي پشكل‌ گله‌ي‌هاي بز و گوسفندي كه قبل از درآمدن خورشيد- رامكو با خود به چرا برده است - را مي‌تواني بشنوي. صبح زود قصد داري از بي‌بي سليمه كه در ميان لباس‌هاي گل‌دارِ چيت در حال نان پختن عكس برداري.

قلب‌ات به درد مي‌ايد وقتي پرچم جمهوري اسلامي را در سمت راست آبادي كه اسم‌ش را بهشت فاطمه گذاشته‌اند، مي‌بيني: سه شهيد .

بعد از 2 روز ، تازه مي‌فهمي كه يكي از آن‌ رفته‌گان ، پسرِ همين بي‌بي است كه به جبرِ تند‌خويي يا زيبايي زنده‌گي‌ دارد نان مي‌پزد.

نخست بار كه اين‌جا آمدي با داريوش بود و پس از رفتن‌ش با اين بار ، چهار بار مي‌شود كه با پرايد قسطي‌ات از ورودي ميان‌آب وارد مي‌شوي و كم كم‌ براي اهالي آشنا. دعوت به مراسم گردن زني در كيف‌ات است و در موبايل‌ات فيلم‌سنگسار دخترك عراقي .

چشم مي‌بندي و به صحنه‌ي دختران در پاريس خيره‌اي پشت كامپيوتر‌ اداره. باز مي‌گردي .

گام معلق لك لك.

باز مي‌گردي به صحنه‌ي فيلم‌برداري.

۱۳۸۶ مرداد ۲۳, سه‌شنبه

گاه‌واره

ما دو نفر بوديم/ يكي آرزو داشت ديگري بي‌آرزو باشد.

ديگري كه من باشم- آزمند ناب دمي بودم كنار آبشاري با خنكاي پشنگ زلال آب بر رخ‌ام.

او به آرزوش رسيد و

خاكستر شعله‌ام گرمي بخش سلام فانوسي نشد ، در دور دست.

مه‌ريز

با صداي‌ش ، از دوردستِ قرون گويي، مي‌آيد.

با تماميت درد و خش و

خشم صد هزار مرد مرده

با تمامي نامرادي

ناكامي

و عشق.

با تنفس واپسين

گويي

با سفري به اعماق جان و كاونده‌ي رمزآلودترين واژه‌هاي ناگفته

در قالب موزيك

در قالب ناي و نفس

خاموش مانده كنون

در قالب سرد قفس اين قفس ...

۱۳۸۶ مرداد ۲۲, دوشنبه

پيچك

ساعت هفت سي و دقيقه يكي از روزهاي ...

خوب اين‌كه روايتي با ذكر زمان و مكان همراه باشد، خوب است ولي چه لزومي دارد؟

منِ پرسنده خاموش به نظاره ايستاده است و از دنبال كردن روايتي منطقي گريزان است. در برابرِ پرسش‌هاي خاموش سنگِ قبرِ شكسته‌ي كشته‌گان ، گويي كه تمامي راويان ، روايتِ خاموشِ‌شان را به تمامي با مرگ‌شان باز‌گفته‌اند و ديگر حرفي براي گفتن نمانده است .

اينجا، سكوت.

مكان: شرقِ اضطراب در غار نگاري نگارنده.

۱۳۸۶ مرداد ۲۱, یکشنبه

بازديد

يك مخزن كه زاويه‌ي ديد عكاس، نرده‌هاي فلزي را تا سقف‌اش رسانده. دو نرده‌ي موازي همرنگ مخازن‌اند. شش شير دو به دو موازي به رنگ‌هاي آبي و زرد و سرخ. دو مخزن ديگر در چپ و راست مخزن و اگر دقت كني مخزني ديگر را پشت مخزن سمت راستي‌ مي‌بيني.

اين عكس ، نه برنده‌ي جايزه‌يي شده، نه كسي از ارتفاع مخزني خودش را به زير افكنده.

شايد خواسته اما نينداخته.

قضاوت

با آخرين ته‌مانده‌ي شارژ موبايل‌اش سعي‌ مي‌كند بنويسد، با دستاني از شدت سرما يخ زده بهتر است دو حرف s و 2 را هر جوري كه هست روي صفحه‌ لعنتي موبايل‌اش بنويسد.

روشن مي‌كند و خاموش مي‌شود تا 2 را بنويسد. مي‌داند كه بايد صبر كند. صبر مي‌كند. زمان مي‌گذرد . نور چراغ قوه و خش خش لباس بادگير را مي‌شنود. چشم مي‌گشايد، خبري نشده‌ هنوز ولي انگار نور چراغ پشت پلكش را گرم كرده. به زور يك بار ديگر با ته مانده‌ي انرژي‌اش چشم‌اش را باز مي‌كند، جز تاريكي و سكوت، صدايي نمي‌شنود.

S2 . دهانه‌ي غار را كه فرود مي‌آيد به تآييد درستي مسير اين دو حرف را ديده و گذشته. حالا چقدر اين دو حرف برايش مهم شده. حركت الكترون‌ها در گرما راحت تر است . دست‌كش‌اش را در مي‌آورد، ترس از در آب افتادن نمي‌گذارد ريسك در آوردن باتري موبايل را هم بپذيرد . چند تا ها مي‌كند، و شروع مي‌كند به ماساژ موبايل .

روشن مي‌كند و از جلسه بيرون مي‌آيد. سلام، لطفاً .... هم‌اين جا قطع مي‌كند موبايل‌اش را . نكند مجيد آمده باشد و او بي‌هوا زنگ زده ؟ نه ، اگر اين‌جور بود حتماً ليلا خبر‌اش مي‌كرد. موبايل‌اش هم كه خاموشِ.

خوب ، مي‌شمارد يك ، دو ،‌ سه ، ... تا چشم باز كني در اروپايي. اما در اروپا نيست .

مي‌شمرد اگه 5 تا ماشين رفت و نگه نداشتن، تا توحيدُ پياده مي‌رم. اما دوم‌ين ماشين نگه مي‌دارد. مستقيم؟ - راننده بوق مي‌زند. دست‌اش پر است . يكي از كيسه‌هاي نايلوني را زمين‌ مي‌گذارد و سعي مي‌كند به سرعت سوار شود تا شايد بقيه را اذيت نكرده باشد با معطل كردن‌اش.

S2 او را به ياد k2 مي‌اندازد. ديگه هر چي كه آخرش Two باشه،‌ چيه؟ ذهن‌اش را آزمايش مي‌كند.

از كنار جمال‌زاده كه رد مي‌شوي ياد چي مي‌افتي؟ خوب معلومه زن‌اش كه آلماني يا سويس‌ي بوده ، نه خره، منظورم چيز ديگه‌س. هيچي بابا مي‌خواستم سرِ كارت بذارم. لبخندي مانند بر لبانش . دهان‌ش خشك نشده ، سردش است. سه روز بي غذا. آب كه گفته‌اند نبايد خورد

۱۳۸۶ مرداد ۱۶, سه‌شنبه

جزييات

وقتي از كنار جوي آب با صداي آرام‌اش كه مي‌گذرد، مي‌گذري ، مي‌پري پا بر پونه‌ مي‌گذاري آرام. اكنون مي‌شود تعداد لامپ‌ها را از پشت پرده‌ي اتاق‌اش شمرد واضح 5 تا.

تاريكي كمك مي‌كند.

سر بر ستون مسجد تازه ساز گذاشته .

۱۳۸۶ مرداد ۱۴, یکشنبه

‌زبانه

ساقه علفي كه به تلخي به دندان گرفته‌اي را مي‌گزي. زير پايت مورچگان در آمد و شداند. مي رود دست‌ات به سوي نارس سبزه‌ي تردي كه به آرامي و كمي ناز از زير دم‌پايي ات قد خم كرده است. از كندن‌اش بي هيچ دليل مشخصي ، پشيمان مي‌شوي.

دراز مي‌كشي ، مي‌روي با جريان، با دو بچه و گذشته‌ات را با آنها قسمت مي‌كني، نمي‌كني، بر مي‌خيزي- انقلاب نمي‌كني- سلام مي‌كني به پيرمرد همسايه كه آب از او دريغ داشته بودي زماني، و او با كلاهي نمدي بر سر و عصايي در دست به ياد‌ات مي‌آرد .

دو باره لم مي‌دهي به تنه‌ي درخت سيب. كلام كال نهال به نجوا انگار ، پرواز تند‌گذر حشره‌اي زنبور مانند، دوربين‌ات كو؟

دكتر جان سلام

مكالمه‌ي غريبي بين شخصيت‌هاي داستان‌اش مي‌آغازد. يكي را به مرض نامعلومي كه نمي‌داند علاج‌اش چيست ، دوست دارد دچار‌ كند.

دكتر را هنوز طرحي برايش نريخته، خسته شده . و به طرح ديگري مي‌انديشد. نگاهي به قبيله‌اي در دل استوا يا آفريقا يا ايران. زندگي بين عشاير يا روستاها. روستاهاي شمال براي آغاز بد نيست. خوب ، چطور است به رابطه‌اي هم بينديشيم : بين دو دل‌داده ، نه! خسته از سوژه‌هاي تكراري به سهراب شهيد ثالث فكر مي‌كند؛ تنها ، زير دوش حمام در آلمان و پايان.

تنهايي‌اش؟

تنهايي خود او بيشتر نيست كه در بدر شخصيت‌هايش شده؟‌ اصلاً براي چي؟ يا كي و اين‌كه چه بشود؟

دست از كي‌برد بر مي‌دارد، از ليوان سمت چپ مانيتور ، جرعه‌اي مي‌نوشد ، يك نفس .

۱۳۸۶ مرداد ۱۳, شنبه

تمركز

در تاكسي نشسته‌اي، باد آرامي به صورت‌ات مي‌خورد، از پشت شيشه‌ي تاكسي انگار در هاله‌اي از هواي فشردة بهاري گرفتار آمده‌اي. مناظر به همان‌ صورت ديروزي جلوه‌گر مي‌شوند و مي‌گذرند.

انگار تنها دو كارگر شهرداري كه ديروز توي چمن‌ها دراز كشيده‌بودند، امروز نمي‌بينيشان.

خواننده انتظار دارد كه ناگهان اتفاقي بيفتد. برق آشناي نگاهي يا رنگ روسري‌اي يا اندام آشنايي از پشت سر، تو را از اين تكرار برهاند.

منتظر اتفاقي و نمي‌افتد سيب تا تو جاذبه را دگرباره كشف كني .

پاييز با رنگ آشناي چهر‌ه‌اش تو را به جاده‌ي كندوان مي‌برد و عبور ميني‌بوسي آبي ، درون‌اش دختركاني با روپوش‌هاي آبي و سرو و سپيدار و رود سبزي كه گذار حافظ را از كناره‌ي آن تماشاچي بوده است.

مي‌گفتند پدر بزرگ مادرش يهودي بوده و اين تو را به ياد گوساله سرخ و سفيدي مي‌اندازد كه در كنار دهانه‌ي غار يخ مراد به چشم‌ات ، چشم دوخته است. انگار امروز همه چيز همان‌قدر كه دور ، همان اندازه نزديك. همان پاره آجر زير چرخ جلوي ژيان همسايه تا بار زمان را بكشد و مي‌كشد.