۱۳۸۷ تیر ۱۰, دوشنبه

يك: سرخ اگر رنگ بزنم خاكستريِ واژه‌ها را- ستاره را، جنگل را -

دست‌گير نمي‌شوم، مي‌دانم كه

گُر كه بگيرم با ‌شراب

فرياد مي‌زنم: زنده باد رفيق چِ گِ وارا ! زنده باد مقاومتِ ...

شراب در هم مي‌شكند مقاومت‌ام را و ديگر

چيزي دست‌گيرم نمي‌شود.


دو: سبز اگر نداشت رنگِ پرچم


سه: سفيد مي‌شد اگر اين سقفِ آبي

بر كناره‌هاي متل قو آبجويي باز مي‌كردم برايت در غرقه‌ي سكوتي كه گفتي

به بازي موج و زمانه - بر تن‌ات- نگاه مي‌كردم با رخوتي كه هم‌اكنون احساس مي‌كند صندليِ لرزانِ‌ سياهي كه بر آن نشسته‌ام و آن همه كه گفتيم و نشد، نمي‌شود، نمي‌شد.

يادآوري

انسدادِ راه‌هاي تمركز

و انتخاب گزينه‌ها:

هست، نيست!

فرصتِ مانده، ندارد اين سفرِ كش‌دار

كه چله‌ي عمر

هست و نيست ندارد

مي‌گذرد

بهار

و بسته مي‌شود درِ خاطراتِ گنگِ مؤذنِ پير

۱۳۸۷ تیر ۵, چهارشنبه

نشانه

از زبان ترانه‌ها

بسيار با هم سخن گفتيم

عاشقانه، منعطف، منكسر در جام دوستي و دوري


در ذهنِ ترانه‌ها

قرن‌ها از پي هم مي‌دويدند و

پدران منكسر در سياه‌چاله‌ي تاريخ و

مادران منعطف بر گرد سور فاتحان و

عاشقان خم شده بر نقشِ خاموشِ قلمدان

با ماسيده بوسه‌هاي مچاله‌شان بر دهان.

۱۳۸۷ خرداد ۲۳, پنجشنبه

غمین دلبرکان

کشتیِ ما در کارتاخنا پهلو گرفت

پهلوی تو نبود کنار ام

کشتی بر بسترِ سرامیک اتاق ام

سُر می خورَد و دیگر پیش نمی رود.

خورشیدهای همیشه

قرارمان سکوت بود و سکوت در سراسر راه تا برسیم به چمخاله. رزهای سپید دیگر برایم معنایی نداشت مثل روزهایی که قرار بود رفته باشد و رفته بود. قرارمان این بود که صبحانه را قبلا بخوریم و من نخورده بودم، او را هرگز ندانستم و البته فرقی نداشت دانستن این، چون کلا چیز مهمی نبود ونیست و در قیاس کهکشان این که مینو صبحانه خورده است یا نه بسیار مهمل جلوه می کند ولی نکته اش اینجاست که همین موضوع به ظاهر مهمل برایم آن روز موضوعویت داشت چرا که بزرگترها فکر می کردند یعنی مادرش سفارش داشت که بی صبحانه جایی نروم و من جایی نرفته بودم بی مینو... بگذریم.

سراسر راه من به میل بادامک فکر می کردم یا چیزی شبیه این. نمی دانم که این فکر بدیع از کجا به ذهن من رسیده بود که اینقدر واکنشم طبیعی بود: بی خیالی.

اما حالا در مسیری بودیم که میل بادامک هم دیگر کارساز نبود، رد جاده ای که ما را به سمت جدایی پیش می برد اینقدر بی رحمانه از بین درختان گذشته بود که بی اختیار به یاد ترکمانچای افتادم و این کیسه ی تافته ی یزدی و علیقلی. متن دستخط اش همین بود: هرگز.

سنجاب ها روی پیراهن اش بالا و پایین می پریدند و خیاط خانه از میان این همه سنجاب به زحمت خواند: دور کمر: 27 و روزها بی آنکه بخواهم رفته بود و این همه فیلم نادیده و گرفته و ندیده و کتاب نخوانده و دیگر نخریده تا خوانده شوند نخوانده ها و بر رف ذهن عاشقان هم این خطوط نانوشته ماند ه بود، چرا که برادر عزیرمان ریچارد براتیگان خودکشی کرده بود و زده بود زیر این همه قولی که داده بود به تاریخ گُهِ گُهِ گُهِ سردوزآمی و آیدین عباث در گرد برف انگار مانده بود مثل میرزا و گئورگ.

سکندری می خورد اتوبوسی که تالش را از سر باز می کند باز نالان تا گردنه ها را تا بالا ببرد ما را. من پاهایم مچاله شده سفت به صندلی جلویی فشار می آورد و در ذهن ام: اذا جاءً نه ِاذا ینصرنا، نه این بار رود چیز دیگری را کنار ماهیان می خواند.

۱۳۸۷ خرداد ۲۲, چهارشنبه

Maintenant

درگير و دار روزهايي كه حتمن- مي‌گذرند، به متوسط بودن فكر مي‌كنم. به خيزابه‌هايي كه در درياي درون مي‌خيزند و ميان ترانه‌هاي هزار باره‏ی رفتن‌ها و گم شدن‌ها در درياي جنوب باز به ساحل گم‌شده- باز مي‌گردند.

به متوسط بودن كه بينديشي، خوابگردي مي‌شوي ميان احلام يقظه و البته علي گويان در سختي‌ها و شايد هر پنج‌شنبه صبح در زيارت عاشورا در صف هفتم ديده ‌شوي.

جمعه‌ها در لاب‌لايِ جمعيت هول و ولايِ هايده باز، افشين هم گوش مي‌كني، و سربند و دربند و كلك چال و ... پل مي‌زند از اينجا تا آنجا كه بخواهي.

متوسط كه باشي- چون من-، صبح‌ها سعي مي‌كني زودتر كارت بزني، اينترنت‌ات پر سرعت باشد و چرخي هم به اخبار زده باشي بهتر.

آخ كيهانِ از نوعِ ورزشي و ارزشي. زنده‌گي چه گه‌مالي‌هايي دارد بعضي وقت‌ها.