۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه

بادبادك

معلق در هواي زيارت

كنار قبور، در هواي پر از گلاب

مرده‌گان ساليانم را فراموش مي‌كردم

در كناره‌ي دريايي سرشار از كوبشِ موج‏های قلبي وحشي

تسلاي من نه گريه كه نگاه به بادبادكِ زودگذري بود كه سايه‌اش

به شتاب

از قبرِ كناري مي‌گذشت.

تماشاخانه

انگار بر سراسر اين بازي تماشاچيِ‌ بي‌كاري بود و بس

فقط بود، فقط بود

و شتابش در نقس سردِ روزها، چله‌اي بود كه هرگز نمي‌گذشت

شتابش براي رسيدن به مرگ

و

شتابش براي فراموشي.