۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

تجربه‏ی مدرنیته

گاهی وقتام لازم می‌شه
سرتو مث گلابی نارسی بگیری تو دستات و فشارش بدی
انگاری زنبوری چیزی توش گیر افتاده و وزوز ش رو اعصابته.
گاهی وقتا لازم می‌شه چشاتو ببندی و سعی کنی خوابشون کنی
اما همیشه یه نوری هست که اون دوردورا سوسو می‌زنه:
یه نور تو تاریکی مطلق که حتا با چشای بسته‌ات هم می‌تونی ببینیش.
گاهی وقتا، از بغل دیوار زندون که رد می‌شی
دلت لک می‌زنه واسه یه لیوان آب خنکی که اون تو می‌خورونن
یا واسه خوندن نوشته‌های در و دیواراش
شایدم واسه دیدن آدمایی که همین فردا صب،کله‏ی سحر
دود می‌شن و می‌رن هوا.
گاهی هم دلت می‌خواد از بلندگوآی مسجد
تِرَکِ شمارهٔ ۱۲ فریدا رو پخش کنن تا تو اونوقت آروم راتو بگیری، بری پی کارِت اما با همه‏ی اینا
بارِ تجربه‏های هزار ساله رو کی می‌تونه بِکِشه
اگه نخوای دستای پیچک لوبیا رو تو دستات بگیری بی‌هیچ حرفی.
کیو باس دید اگه بخوای هرچی سرجاش باشه، سبز، فقط سبز باشه نه سرخی خون و آبیِ انفرادی
دهکده، فقط دهکده باشه نه جایِ خالیِ شاملو، کافه‏ی سه لک لک1، خودش باشه نه ناظم حکمت و: «آه خواهرم. «سونیا دانیالوا»
هیچ چیز، زود‌تر از مردگان فراموش نمی‌شود.»
اما چیکار میشه کرد که:
«هیچ طوری نشده، باز شب است،
همچنان کاوّل شب، رود آرام،
فقط
می‌رسد ناله‌ای از جنگل دور.» 2
و اینجوریاس که لازم می‌شه بخای اون زنبور لعنتی رو از سرت بکشی بیرون
و جایِ خالیِ سوراخو (گند تو این رسم الخط عربی) با مدادپاکن پلیکان پرش کنی

1.«آخرين شعرها» ، «ناظم حكمت »،ترجمه «رضا سيد حسيني » و «جلال خسروشاهي »
2کار شب پا نیما یوشیج
.

۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

محصورِ شرایط

نقشه‌ها نقشی ندارند دیگر در این کلاف سرگُم
نشانکِ قطب نما، به دور خود می‌گردد
راه‌ها به جایی جز فراموشی ختم نمی‌شوند و
خسته گی، سر درد و استفراغ
و همه ضعف‌هایی که دیگر طبیعی می‌نمایند
در این جماهیرِ لجن بُن مایه‏ی زیستن شده است

خسته از خسته‏گیِ بی‌مرز
چشم انتظار رسولی هستیم که ختم کند، بِبُرد این بندِ ناف را
خط بزند دوربرگردان‌ها را
و با آمارهایی که مو لای درزش نمی‌رود
-با خیالی آسوده و سیبی بر کف-
امید به زندگی را اندازه بگیرد.

۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

عین‏اله

پِدَسُختِ قا‌تر، هَی‏هاکُن... کُتَل
این صدا به همراهِ زنگِ زنگوله‏های گردنِ قاطر
رویِ تصویر می‌‏نشیند
هر بارِ دیگری که از زردِگِراچ بگذری


مردی سرخوش در سَرَجوریِ کشتی سنگ
چسبیده به دم قاطراَش و: آززا، آرِس.
مکالمه‏ای که مخاطب قاطر است و تنهایی‏اش.
با این همه
این روایت قطع نمی‌‏شود، نه
نه با مردنِ رستم و نه با دق کردن عین‏اله
که سرچال‌‌ همان است که بود و قاطر‌ها باز با بخار منخرینشان پیش می‌‏آیند
و یاد عین‏اله از میانه‏ی لاجوردِ رشمه‏های چشمِ قاطر
تا ال سی دی دوربین، ‏ خطی مرتعش را مساحی می‌‏کند
خطی ناخوانا، یخ بُرده و نامفهوم که کشیده می‌‏شود
تا سرِ دوراهیِ کلجاران
و تشنه
خود را به آبی می‌‏رساند که عباث را برده است...

هوا پُر از تیغ‏ گَوَن‏هایی است که صدایِ لیلی خوانش را در میانِ گل‏های بنفش‏‏‏اش پنهان کرده است
کو، کوه‏نوردی که از عرق زیر پالانِ قاطر شرم نکند؟

Besame Mucho

چشم می‌بندم، چه می‌بینم؟
زمستان، دست باز بازی می‌کند:
رازی در کار نیست، برف می‌آید و برق می‌‏رود.
گیاهِ بی‌نامِ کنجِ نیمه روشنِ پاگردِ طبقه‏ی سومِ ‏
و زندانیان بند ۲۰۹
سردشان است.
نه صدایی از مسعودِ سعد در می‌آید، نه از عنصری
و بیهقی بازمی‌نشیند
سکوت بر کلیدهای کی برد می‏چسبد.

در نیشابور برف می‌آید، بی‌که شرابی نوشانده باشند
در ارومیه برف می‌‏آید و ۷۷ نفر سفید می‌‏پوشند.
کندوان بسته است و برف‏دانه‌ها ، دهنِ گشادِ جاده‌ها را چسب می‌زنند.
صدا به گوشتی منجمد در سردخانه می‌ماند
امروز چندم است، تاریخ‏‏اش نگذشته باشد؟ هم کلاسی‌ام از من می‌پرسد.

با این همه
عزیزکم. شانه‌ای از زنبق در موهای تو بود
و نرگسی بر روی گوش چپ‌ات.
این را پرنده‌های در سفر به من گفتند