۱۳۸۷ آذر ۶, چهارشنبه

نيستان

ره‌گذر مي‌گفت: دوري

درخت، شاخِ تواضع عريان كرد: دوستي

و من

به جاي نشستن در حاشيه‌ي قابی خالي

در متن دستان‌ت فرود آمدم

و شعر

وعده‌ي خدايان را محقق كرد:

خاموشي و تنهايي!

۱۳۸۷ آبان ۲۱, سه‌شنبه

دهکده

غوطه‌ور در بركه‌هايِ خاليِ پاييز

تابستانِ تشنه

از ميان- سه‌چال، سرازير مي‌شود


پرتابه‌اي

كه نه دور مي‌شود،‌ نه از قلب روزها مي‌گذرد

آذرخشي

كه نه شوري مي‌آفريند و

نه خاموش مي‌شود در تباهي ديرگذرِاين روزها

بغضِ دستگيره‌ي پنجره، در غيابِ دست‌‌اَش.

گرانادا و يخ‌چالي كه مي‌سُرد در ژرفاي فراموشي اين روزها

زبان و واژه‌گاني كه گم مي‌شود در دهليز سردِ گيتار

كوچه‌اي كه منتظر در نورِ‌ نيمه‌روشنِ آتشِ شومينه.

در رديفِ پرده‌هاي تكرار پاييز و

زيرنويسِ مرجانيِ برگ‌ در باغ‌چه‌ي آيدا

جاودان روشن مي‌ماند سيگار در دست شاملو

و دستي كه تا پرده‌ را به كناري بزند

ماه نصفه نيمه مي‌سُرد از دلِ ِ‌پنجره‌يِ سردِ چاپ‌خانه‌اي كه قرار است خون بيايد و چرخ‌هايش را بگرداند.