رهگذر ميگفت: دوري
و من
رهگذر ميگفت: دوري
و من
غوطهور در بركههايِ خاليِ پاييز
تابستانِ تشنه
از ميان- سهچال، سرازير ميشود
كه نه دور ميشود، نه از قلب روزها ميگذرد
آذرخشي
كه نه شوري ميآفريند و
نه خاموش ميشود در تباهي ديرگذرِاين روزها
بغضِ دستگيرهي پنجره، در غيابِ دستاَش.
زبان و واژهگاني كه گم ميشود در دهليز سردِ گيتار
كوچهاي كه منتظر در نورِ نيمهروشنِ آتشِ شومينه.
زيرنويسِ مرجانيِ برگ در باغچهي آيدا
جاودان روشن ميماند سيگار در دست شاملو
و دستي كه تا پرده را به كناري بزند
ماه نصفه نيمه ميسُرد از دلِ ِپنجرهيِ سردِ چاپخانهاي كه قرار است خون بيايد و چرخهايش را بگرداند.