تقاص کدام خواب بیموقع را باید پس بدهیم
در این چکش زنی گذشت و گذار روزها به تیلههای چشمهایمان
چشمهایی که در خرابی به بازماندههای اینکاها میماند
و گاهی هم به رود تریشولی در قدرت نمبارش.
و نزدیکتر رد دستهای اعراب را میبینم بر باسن مادرانمان جا مانده هنوز
در زمانی که میگذرد خشمِ فروخورده جامان میگذارد
در بلوکهای سیمانی از پیش آماده، در زنده گی و مرگمان.
به خود میگویم تقاص کدام فریاد فروخورده را پس باید داد
که حالا فریاد نارنجکهای صوتی، پردهٔ گوشهامان را به وقاحت میدرد؟
از خودم میپرسم، در این بازی زنده گی و مرگ، کدام کفه سنگینتر است
کفهی آنچه مردانه مَردناش میخوانند یا کفهٔ مصرف هوا و خدا؟
از فلک میشد اگر نالید، به تقدیر اگر میشد سپرد
شادمان بودم و شانه بالا میانداختم
اما
استعارهٔ نیلوفر خُرد مرداب دیگر پاسخم نمیگوید
و در ذهنم پرنده گان تمام مردابها آواز میخوانند
و پرهای سفیدشان، نشانی از آرامش و صلح ندارد برای من که واماندهام در این روز
با قلمی که چشمهایم را نشانه رفته است و میکوبد چکش گشت و گذار روزها بر آن.
۱۳۸۹ اسفند ۹, دوشنبه
۱۳۸۹ بهمن ۲۷, چهارشنبه
بالابر
گمان می بردم دیگر در هیچ چیزی رازی پنهان نیست
اما وقتی از ارتفاع زرد جرثقیل چهار راه قصر
به عابران کلافه از ترافیک نگاه می کردی
می خواهم بدانم چه چیزی در ذهنت چرخ می زد؟
تماشایی بودی یا تماشاچی؟
مرگ تو را می خواند یا زندگی؟
و فارغ از این دایکوتومی های سیاه وسفید
می خواهم بدانم چرا جرثقیل؟
می خواستی به زیر بکشی کسانی را که سالهای آزگار دیگران را به بالای آن پست می کشاندند؟
یا قصدت اعاده حیثیت بوده از تبار تمامی بالابرها
از آن طناب آبی پلاستیکی - که جور همه جرثقیل های عالم را یکجا بر دوش داشت
در بر دوش بردن محمد پوینده داخل آن ون خیابان ایرانشهر-
از صلیب عیسی بر فراز جلجتا و دار حسنک تا دارهای تپه های بی نام و نشان مان
می دانم این همان پرسش سوزان است
و رازی است که گشوده نمی شود
نه با نگاه تو، نه با بی تفاوتی ما
اما وقتی از ارتفاع زرد جرثقیل چهار راه قصر
به عابران کلافه از ترافیک نگاه می کردی
می خواهم بدانم چه چیزی در ذهنت چرخ می زد؟
تماشایی بودی یا تماشاچی؟
مرگ تو را می خواند یا زندگی؟
و فارغ از این دایکوتومی های سیاه وسفید
می خواهم بدانم چرا جرثقیل؟
می خواستی به زیر بکشی کسانی را که سالهای آزگار دیگران را به بالای آن پست می کشاندند؟
یا قصدت اعاده حیثیت بوده از تبار تمامی بالابرها
از آن طناب آبی پلاستیکی - که جور همه جرثقیل های عالم را یکجا بر دوش داشت
در بر دوش بردن محمد پوینده داخل آن ون خیابان ایرانشهر-
از صلیب عیسی بر فراز جلجتا و دار حسنک تا دارهای تپه های بی نام و نشان مان
می دانم این همان پرسش سوزان است
و رازی است که گشوده نمی شود
نه با نگاه تو، نه با بی تفاوتی ما
۱۳۸۹ بهمن ۲۳, شنبه
کبوتر سیاه روی پل
تو در نيلي آسمان جولان ميدهي
من روي پل سيدخندان در بند ترافيكام
تو نه سيگار ميكشي و نه راي ميدهي
من هم سيگاري نيستم اما چاقوي واژهها
سخت بر تنم مينشيند
تو در آبي و در نيلي جولان ميدهي
و من در ميان لجن نوشابه باز ميکنم.
نه تو از مصر چیز شنیدهای و نه من چیزی به تو میگویم
بگذار تا در ندانستهگی جفت سفیدی انتخاب کنی:
او نماد آزادی باشد
و تو تسکین تنهایی ناتمام جان لنون بمانی
پرواز کن تا حسرت بدل نمانی
هر چند با هر اوجت دلی به حسرت میسپاری
پرواز کن که قرار است همه بمیرند
من روي پل سيدخندان در بند ترافيكام
تو نه سيگار ميكشي و نه راي ميدهي
من هم سيگاري نيستم اما چاقوي واژهها
سخت بر تنم مينشيند
تو در آبي و در نيلي جولان ميدهي
و من در ميان لجن نوشابه باز ميکنم.
نه تو از مصر چیز شنیدهای و نه من چیزی به تو میگویم
بگذار تا در ندانستهگی جفت سفیدی انتخاب کنی:
او نماد آزادی باشد
و تو تسکین تنهایی ناتمام جان لنون بمانی
پرواز کن تا حسرت بدل نمانی
هر چند با هر اوجت دلی به حسرت میسپاری
پرواز کن که قرار است همه بمیرند
از روی پل سید خندان
دستها در جيبها، سردشان نيست
دستها زير چانه، رویا نمی بافند
دستها بر سينه:
دیگر هیچ چیز به چیزشان هم نيست.
دستها زير چانه، رویا نمی بافند
دستها بر سينه:
دیگر هیچ چیز به چیزشان هم نيست.
پل سید خنوان1
با سيگاري خاموش در جيب
از حوالي پل ميگذري
پلي كه هربار رد شدنت را به تعليق برگزار ميكند.
نه زباني مشخص دارد اين فيلمنامه،نه مكان و نه زمان
و صحنه گردان نام فيلمنامه نميداند
نه داخلي است و نه خارجي
چشم، نگاه، رود و نيلوفر
همين و بس
تابلوها بيصورتاند
و جادهاي يكطرفه تو را به مه هدايت ميكند:
چراغها را روشن ميكنم.
اينجا زني با خودنويس انگشتانش، چالهها را پر ميكند
اينجا در ميدانهاي بيشوكت
با دستهاي از لالههاي شهريور
همواره زني دور ميشود.
زن
با ناخن شفافش مينويسد
تا حافظ جا نماند در بدمستيِ بامدادياش
و اكبر سردوزآمي با ملوساش لم دهد بر تراسي مهآلود در كلاردشت
و كوليانِ ضرباهنگ، در رثاي دستانش دامن باد را هي بچرخانند و بچرخانند ...
از حوالي پل ميگذري
پلي كه هربار رد شدنت را به تعليق برگزار ميكند.
نه زباني مشخص دارد اين فيلمنامه،نه مكان و نه زمان
و صحنه گردان نام فيلمنامه نميداند
نه داخلي است و نه خارجي
چشم، نگاه، رود و نيلوفر
همين و بس
تابلوها بيصورتاند
و جادهاي يكطرفه تو را به مه هدايت ميكند:
چراغها را روشن ميكنم.
اينجا زني با خودنويس انگشتانش، چالهها را پر ميكند
اينجا در ميدانهاي بيشوكت
با دستهاي از لالههاي شهريور
همواره زني دور ميشود.
زن
با ناخن شفافش مينويسد
تا حافظ جا نماند در بدمستيِ بامدادياش
و اكبر سردوزآمي با ملوساش لم دهد بر تراسي مهآلود در كلاردشت
و كوليانِ ضرباهنگ، در رثاي دستانش دامن باد را هي بچرخانند و بچرخانند ...
۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه
بینامتنیت
این خیابان را که میبینی
مردی هر روز
با کیفی سنگین
از آن رد میشود و
از سر میگذراند، تمامی نارسیدن و مردنهای بیشمارش را
هر روز به خود میگوید: دیگر امروز روز آخر است
و پس از این سراغ هیچ ایستگاهی را نخواهم گرفت
موبایلم را خاموش میکنم
کارت سوختم را میسوزانم و با قیچی دسته قرمز
چرخهی حماقت کارمندی را
_چون آرایشگر بیرحمی که موهایت را میچیند_ یکجا، ناغافل میزنم: خِرِ چ و تمام.
مردی که اگر نرفته میپندارد وامدار نگاهِ توست
هم او که روزها را با خیالِ چشمان تو به غروب میکشاند، خسته
آنکه در هذیانی تبدار
سهماش از زنده گی را در گروِ هلالک ناخنهایت گذاشته
و در خوابی پریشان
از یک خیال به دیگر خیالات میغلتد
مردی هر روز
با کیفی سنگین
از آن رد میشود و
از سر میگذراند، تمامی نارسیدن و مردنهای بیشمارش را
هر روز به خود میگوید: دیگر امروز روز آخر است
و پس از این سراغ هیچ ایستگاهی را نخواهم گرفت
موبایلم را خاموش میکنم
کارت سوختم را میسوزانم و با قیچی دسته قرمز
چرخهی حماقت کارمندی را
_چون آرایشگر بیرحمی که موهایت را میچیند_ یکجا، ناغافل میزنم: خِرِ چ و تمام.
مردی که اگر نرفته میپندارد وامدار نگاهِ توست
هم او که روزها را با خیالِ چشمان تو به غروب میکشاند، خسته
آنکه در هذیانی تبدار
سهماش از زنده گی را در گروِ هلالک ناخنهایت گذاشته
و در خوابی پریشان
از یک خیال به دیگر خیالات میغلتد
استاکر
در جاجای جملات مچاله میشود امروز
تمام دکمههای دقیقهها کنده میشود، زمان کند میگذرد
ثانیهها، کش و قوس میآیند و گربهها در لابلای سطرها عشق بازی میکنند
صدا جایِ دستی برای ماندن پیدا نمیکند و بیحمایتِ همطناب، پاندول میشود بر گلوی بیکار ماندهٔ کارمند بانک
و این جرعه را اگر بالا بروم، میبرد مرا
با دستهای جاکشاش، میاندازم کنار شانه خاکی راه
و هر چه به منطقه نزدیکتر میشویم، خستگی شانه بالا میاندازد که: همین است
زمان نمیگذرد، خاطرهها آسیب میبینند و آن اتفاق نمیافتد و این خطوط زیگزاگ شب و روز
فقط رویاهامان را مثله میکنند، همین.
تمام دکمههای دقیقهها کنده میشود، زمان کند میگذرد
ثانیهها، کش و قوس میآیند و گربهها در لابلای سطرها عشق بازی میکنند
صدا جایِ دستی برای ماندن پیدا نمیکند و بیحمایتِ همطناب، پاندول میشود بر گلوی بیکار ماندهٔ کارمند بانک
و این جرعه را اگر بالا بروم، میبرد مرا
با دستهای جاکشاش، میاندازم کنار شانه خاکی راه
و هر چه به منطقه نزدیکتر میشویم، خستگی شانه بالا میاندازد که: همین است
زمان نمیگذرد، خاطرهها آسیب میبینند و آن اتفاق نمیافتد و این خطوط زیگزاگ شب و روز
فقط رویاهامان را مثله میکنند، همین.
اشتراک در:
پستها (Atom)