۱۳۸۶ آبان ۷, دوشنبه

احمد


پرهيزِ چندساله، كارگر نبوده و نيست
و مرزِ گشوده‌ي دل‌اَت هم‌چنان بازمانده است در دره‌هاي پنج‌شير با كلاه‌ي كه كج نهاده‌اي و رُخ‌ساراَت كه بي‌رنگ.

به عكس‌ي خيره‌اَم، كه تو خيره‌ مانده‌اي به دوردستِ جنگ و مرگ
و حافظ مي‌خواني در اين آشفته‌گي
با كام‌گاريِ سه ساله‌ بر كناره‌ي رودِ كهن
و چرخشِ زاويه‌ي دوربين‌‌ي كه مي‌گردد
و
كلاه‌ات كه مي‌افتد
و
نوري كه مي‌شكند با هاشورِ باران هاي سياهِ سياه.

نمك


از انواعِ كشيدني‌ها، تو را برگزيدم نزديكي به لب و هر بوسه كه مي‌ستانم از كونه‌ي تلخ و گس‌ا‌ت نه كه چندشي بر‌انگيزاند، كه انگار به چشمِ ‌بسته، خونِ انار مي‌چِشَم و در حلقه‌‌ي مِه‌تاب‌ات گُر مي‌گيرم و به خامشي چون تو خاكستر مي‌شوم.

۱۳۸۶ آبان ۱, سه‌شنبه

همان


به زبانِ موزونِ دستان‌ِ كشيده بلنـــداَت، بي‌نيازِ آفتاب و آب
چه رسا‌واژه مي‌كاري
در خشك‌سالِ سرزمينِ بايراَم
و
با باد است كه مي‌وزد شاخسارِ گيسوان‌اَت:
پراگنده و رهـــــــــا، هستي نَوَرد و جاخوش‌كُنانه
بر زبان‌اَم: مزدا، اهورا، شادمانا
و
تو مي‌پنداري
منِ آشفته در خوابِ قزل‌آلاي براتيگان گم مي‌شوم
درونِ رودي پر از قندِ هندوانه

و گم مي‌شوم: در شبِ گيسوان و در رودِ اشك‌ات.

۱۳۸۶ مهر ۲۸, شنبه

ترانه

فرجام



رگِِ قهوه‌ها‌يِ ميزاَم
امروز

بيزار ز خط‌كشِ نگاه‌اَم
انگار

آذر


پيش از آن که رگانِ سردِ میرزا را دستانِ هرجاییِ زمستان در آغوش فشرده باشد
و جز سرودِ سردِ ستاره‌ي مرده‌اي بیش نباشد ؛ جنگل
مردی با رشته‌های پراکنده‌ی تسبیح در جست‌وجویِ آخرین پناه‌گاهِ شانس می‌گشت و
نامردِ روزگار
همه‌ی استخاره‌ها را به نه‌یی آمرانه باطل می‌کرد
و هرکوره‌راه، هر بته‌ی خشكِ تمشک و همه‌ی خارهای گذر را
دشمنانی خوني.

تا گردونه ‌بگردد –اين سگ مصب-
در آخرين گردنه‌ی خلخال
و كجا جدا جـــــــــــــــــــــدا بيفتد
سَرَت، تن‌اَت
و سیمابِ تلخِ چهره‌اَِت

ما ماندیم و چاله‌ای در عمقِ شغال کَن
و تعریفِ ناتمامِ كِدِر روزِ سیمابی.

۱۳۸۶ مهر ۲۴, سه‌شنبه

اوجا


بر جوي‌بارِ پرگِل‌اي كه بارانِ شبانه از سرنوشتِ تيره‌ي درختان ساخته است و مي‌بَرَد همه يادهاي رفته‌گان
باز مي‌شود دلِ تنگِ سيل‌بند و پر مي‌كند حفره‌‌ي خاليِ چشمانِ جوي .
دامانِ تنگِ دره مي‌گشايد زبانِ رود
به خوانشِ وِردش
تا ببرد بُرِشِ آسمانِ انباشته از ابرِ يك روزِ شهريوري.

بارانِ شبانه بر جوي‌بارِ پُرگلِ پُر پيچ و تاب
مي‌تابد
خاميِ زبانِ من و تَرآتش- زبانه‌ي بوسه‌ي جوي
مي‌رود تا آغازِ يك روزِ شهريور باشد:
بر دامانِ خاكي كه آرميده‌ام
يا در بستر رودي كه جا خوش مي‌كند تن‌ام
يا هرجايي كه اندامِ كامليا و كانگورو به هم مي‌ريزد
از بس كه آرام‌ ندارد اين آسمان و جوي‌بارِ ابرش.

سوريِ قهوه‌رنگ


پُلي از صفحه‌ي سپيد برفِ گچ‌سر تا گراناداي دور و تنها
روسيو خورادو Rocío Jurado
پُلي از نت‌هاي ريزِ فا و كليد‌هاي ابريِ سُل
و نتِ سينه‌ي ناگشوده‌ي زمينِ خفته‌ي كرج
تا
امام‌زاده طاهر و همه‌ نام‌هاي سنگي
و
نامِ تنهاي تو
بر سنگ پيشانيِ دروازه‌ي شعر.

۱۳۸۶ مهر ۲۱, شنبه

توازن



در بندري بي‌روزن
ایستادیم
کشتیِ ارواح بر گردِ لاشه‌ی موج‌های چرخان
خوابِ غرق‌آب می‌دید

بر گهواره‌یِ لرزانِ زمان
در ساحلِ شب- باغی عریان
بادبان باز کردیم
سجاده‌ي مقنعه‌ات گشودم:
لب‌ام بر مُهر پیشانیِ تو بود

در دست‌ات دو لاله‌یِ روشن و در چشم‌ام دو خارِ شکسته
روزه‌ی چند ساله نشکست
و
مومنانه بازگشتم :
ثناگوی و خاک‌سار

۱۳۸۶ مهر ۱۷, سه‌شنبه

Rick's Cafe


چه خشك شد دهان‌اَم


خسته شدم، آب شدم و يخ‌ بار بار بارِ گران بر دوش‌اَم؛ نوشِ تو كه مي‌نوشم



زمين و صد‌ گل‌برگِ برگ‌برگِ باد و يادِ تو در آغوش‌‌اَم حيفِ مِي تا ‌نمي‌نوشم



گردِ گرمي‌ِ آتشِ اينترنت مي‌لاگم تا صبح با چرخ‌ِ دنده و دندان‌اَم با ماه مي‌خندم، مي‌خندد لب‌‌خنداَت.

بي‌هوشم: درمان‌گاهي.مُردم چه كشيدم تا ته ‌كونه‌يِ سيگار بسيار بي‌يار نوشيدم نه، نوشاندم از ميِ كشمش و

سيبِ ناب و آبِ‌روي ريختم در پرويزنِ دستان‌اَت و خُم‌پاره شدم شكست و خميدم

ريخت عرق از سر و گوشِ دست‌اَم تا بست نشستم طناب بستم پايِ پنجره‌ي فولادم بادم آدم اما نشدم باز برخاستم بازشدم چرخيدم و چرخيدم و آب... عطش،

قربانيِ مهرگانِ تو مگر من نيستم؟

آزادوار


امروز

لرزشِ قلمِ انگشتان‌اَم

و

نويزِ تصويرِ ذهن‌اَم

و

پت‌پتِ زبانِ قلب‌اَم

از

تاريخِ مزدك و ماني و مازيار شنيدن

نيست

به صفِ صوفيانِ رشته‌كوهِ مژگان‌اَت پيوستن

و در سلك دراويشِ سرخ‌چشم ِرُژِ گونه‌ات

درآمدن

و فارغ از انحنايِ زمانه

به خطوطِ سرنوشت‌اَم- خطِ لب‌اَت- رسيدن

است.

۱۳۸۶ مهر ۱۵, یکشنبه

چهار یا پنج شنبه شاید




در پاییزی که نگاه‌اَم به چشمِ تو چندساله می‌شود و آب‌ها بی‌هوده به دریا می‌ریزد هم چنان، و بارانی که به بی‌هودِگی گذار سر کوچه را از آلودِگی می‌آكَنَد باز...
خوش‌تر دارم در زلالِ شلال موهایَ‌‌ت غرقه شوم. موهایی که بارها و بارها دست‌ و چشم و دل‌اَم بوییده و بوسیده و بوسیده و بوسیده در خیال و خواب و خاطره‌يِ خیابان.
می‌توانم اكنون به جادویی بیندیش‌اَم که پَسِ مرگ‌اَم، -ای کاش- موهایت را چون زلالِ آبیِ آب‌شاری از پسِ حجاب، آشکاره بیفشانی بر پیشانیِ استخوانی‌اَم، بر دامنِ دشتِ ذهنِ نیمه هشیارم و دستان‌اَم باید كه بتواند این سناریوی ناتمام را حلقه‌ای سازد بر گِردِ نازکای کمرگاه‌َت، سخت .
اکنون پَسِ مرگ‌اَم، جدایِ همه سازها و گل‌دسته‌ها و جدای ملکوت، بر کناره‌یِ دریای سرخ و سیاه ایستاده‌ام به انتظار، بی قایقی و پارویی در انتظارم. بر کناره‌یِ دریای مرده‌گان نشسته‌ام و چشمان خالی‌اَم رنگ‌ها را از هم، باز نمی شناسد. نه سرمایی در کنارم، نه خاطره‌ای آورده‌اَم از آن سوی موج‌های بی‌صدایِ تنهایی و ذهن ناهشیارم به زلالی چشمان‌اَ‌ت بسنده کرده و چیزی نمی‌شِنَوَد و قلب‌اَم به سولیست‌ی گوش می‌سپارد که آهنگِ آن خنده‌ی توست که تکرار، تکرار می‌شود در گستره‌ی آب‌ها، غلتان، شفاف. و موهای پَسِ گردن‌اَت تنها جایی ست که نهان‌ترین رازها را بی هیچ واهمه، بدان می‌سپارم به مُهری که می زنم با بوسه‌ای.
اکنون، تو بگو که خورشیدِ نگاه‌اَت را چند هزار سالِ نوری گُذرانده‌ای از قلب‌اَم که این گونه عاشقانه در جست‌و‌جویِ مژگان‌اَت ، تک تکِ واژه‌ها را آب می دهد و می پرورد و خسته از جست و جو، به کنارِ جوی‌ِ زمان، می‌نشیند تا آوازِ امدادی بشنود شاید، نه از غیب و نه دیگر از حسرت. بگذار زمان بگذرد به آهستگی از کنارِ بوس و کنار و رختِخوابِ جمع نشده؛ باز بماند: چون رمانی که مشتاقانه برگ به برگ ورق می زنی با هر هم‌اغوشی. هر چند تو نیز چون من، نمی‌دانی کین ره به کجا می‌کشانَدَت یا قرار است که بکشانَد.
گوش کن! فِرِدی مرکوری است که می‌خواند یا آهنگِ سینما پارادیزوست که از باندهای قلبم میشنوی؟
عاشق‌ترین‌اَم به گاهِ خویش بر دروازه‌ی دگمه‌هایِ مانتوی سبزت. دیوانه ترین‌اَم به پگاهی که چشم بگشایم و خفته‌ات بینم به کرشمه ی‌ روزگار، بر دستانِ خواب آلودم.
از خزه‌های درفک اگر که بپرسی یا از کویرِ کاشان، از کوه‌هایِ تختِ سلیمان و کردستان وز همه آب‌های زیرزمینی- که ریشه‌ی جسم‌ِمان را تشنه نگذارده‌اند- و هم از جان‌اَت كه برکشیده و مغرور، به تمامیِ زبان‌هایِ جهان فخر می‌فروشد و افق دوردست را با دستی به پیشانی به سخره می‌گیرد، وز هویزه که بگذری و شرح پریشانی‌اَم پُرسی ، به اشارتی هلالِ نازکِ ناخن‌اَت نشانه‌ام مي‌گيرد و آن گاه است مرا که مزورانه و بي اجازَت به درون خزیده‌ام رسوا می‌کند بلندیِ ناخن‌ات و تو خشم‌گنانه با ناخن‌گیری، هر هفته مقراض‌اَم می‌کنی و من از رو نمی‌روم، چرا که مي‌دانم كز تک تکِ انگشتان‌م ار بیفشانی، خود به رقص در‌می‌آیی و اگر زمانی قصد خاراندنِ سر کنی، به سر انگشتانِ پنج‌گانه‌یِ ماه، چنان مغروقِ نوازش می‌کنم مویت را که دست‌اَت مبهوت، جا خوش می‌کند درونِ پناه‌گاهِ سرت و من سَرِ فرصت، از فراز به اندام‌اَت می‌نِگَرَم با نگاهِ وحشی‌ترین انسانِ غارنشین که جفت‌اَش را .