بازي آخر، بازي من بود با زندگي تو كه بماند يا برود تا آن دورها
تا
جايي كه نايستد باد
تا آن هنگام كه با چشمان بسته بخندي و خم شوي و از بساط، مجلهاي بر داري
تا جايي كه دكمه پاز را بفشاري و شعلهاي خاموش، همچنان خاموش بماند يا كه اشكي غلتان- همچنان غلتان بماند بر گونهي اين روزها
و آشفته شوي با متههاي فريادي كه در درهي فراموشي... كه در ماتحتِ بيهوشي
بازيِ آخرِ تو
در خاموشي غلتانِ چشمانِ نيم بستهيِ شبهايِ هزارتويِ بابل بود.