۱۳۸۷ شهریور ۴, دوشنبه

شب‌هاي تهران

بازي آخر، بازي من بود با زندگي تو كه بماند يا برود تا آن دورها

تا

جايي كه نايستد باد

تا آن هنگام كه با چشمان بسته بخندي و خم ‌شوي و از بساط، مجله‌اي بر ‌داري

تا جايي كه دكمه پاز را بفشاري و شعله‌اي خاموش، هم‌چنان خاموش بماند يا كه اشكي غلتان- هم‌چنان غلتان بماند بر گونه‌ي اين روزها

و آشفته ‌شوي با مته‌هاي فريادي كه در دره‌ي فراموشي... كه در ماتحتِ بي‌هوشي


بازيِ آخرِ تو

در خاموشي غلتانِ چشمانِ نيم بسته‌يِ‌ شب‌هايِ هزارتويِ بابل بود.

۱۳۸۷ مرداد ۲۸, دوشنبه

شيشه‌هاي عسلي

درِ مترو كه بسته مي‌شود، كوههاي سيرا ماسترا را بالا مي‌روم

در گرمای بوليوي

و با تبار شناسي اخلاقِ آفتاب‌گردان

به سمتي خيره‌‌ می شوم كه كارخانه‌هاي باتري سازي به پرواز درمي‌آیند.



دست و دل‌ام به كار نيست

و در ايستگاه‌های برهوت

واژه‌گان به ذهن اسب و عسل پر مي‌كشند.

۱۳۸۷ مرداد ۱۲, شنبه

پاندا

همه‌ي مهارت‏هایم را از دست داده‌ام

دیگر نه سازهاي زهي

و نه برگ‏هایِ روی حوض،

هيچ‌كدام را نمي‌توانم جمع كنم.

همه‌ي مهارت كلامي كه به پايان برسد با هم‏اغوشي واژه‌ها

و مهارتِ ديدن‌ات بی ديدن‌ات.

مهارتِ رخنه در واژه‌هاي سكوت‌ات

و مهارتِ دست ساييدن بر اندام باريك‌ات.

مهارتِ دست به دست كردن جام نگاهی كه تا به تو برسد خالي است

مهارتِ حلقه شدن بر انگشت‌ات و مهارت خاموش ماندن براي ادامه


مهارتِ بي تو بودن را از دست داده‌ام.