پرندهگان بر بامهاي بينام فرود ميآيند
و عاشقان
خستهترين نيمكتها را پیدا ميكنند.
دريا، روز، كمي آب و قطرهاي تشنهگي
رويا ميبينم يا با تشنگي واژگان در پي نامها ميدوم؟
پرندهگان بر بامهاي بينام فرود ميآيند
و عاشقان
خستهترين نيمكتها را پیدا ميكنند.
دريا، روز، كمي آب و قطرهاي تشنهگي
رويا ميبينم يا با تشنگي واژگان در پي نامها ميدوم؟
نمايش تكرار ميشود، بازيگران در جاي خود صف كشيدهاند،
آماده
و راههاي ديروزی هم تكراري ست.
من،
ولگردِ ماسه بادي
به تابستان نميتوانم برسم
چرا که نردههاي باغ شكسته است
و نه شرابي در خون است
و نه اين قله كه دور است
فرداست.
از پلكان نمايشخانه به زير ميآيم
زيرنويس: خستگي ماه لخ لخ كنان با كه كاش كه كاش كه کاش، به آهنگر خانه ميآيد.
يادي كه چون پيچكِ آب بپيچد بر پايِ غواص و بکوبدش بر دهان پر از خزه و سطح مرجانيِ روزهاي رفته
بياثري بر درختِ خشكِ كُناري
و بي گرمايِ دستي كه حلقهها، حلق آويزش كرده باشند
و بي همياريِ نگاهي تا روشن شود شعلهاي در قلب اين روزهاي مرده
فقط: بگذريم
بگذريم.
همچون موجي كه بوزد بر سراسرِ اين آبي پوچ
هستم.
كه ميدزدند تنهاييات را
و سرم پر از سلام و سلامتي تو
در اين روزهاي روسپي.
و بسته ميماند درِ خاطراتِ گنگِ مؤذنِ پير
بر جادويِ چرخشِ
صدها هزار سال ستارهگانِ مرده
گِردِ مدارِ حافظهاي كه ميگريزد از شبزندهداريِ زمان و
مينشيند بر گَردِ قابِ عكسِ تو در حافظهاي كه
ميتپد در اندامِ هزارانِ ستارهي نورانيِ شمعآگينِ برف
تا اين تابستان نيز بگذرد
و ما نيز .