۱۳۸۶ بهمن ۱۰, چهارشنبه

قرابت

در مزاميرِ برف

ديگر سخن از ديگري نيست

محدثانِ نان‌آور، نشسته بر صندليِ تعهد

خيره ‌ به -زرد- آب باريكه‌ي زير پاي‌شان

حلواي تبختر را خيرات مي‌كنند:

شايد اين جمعه بيايد

شايد.

۱۳۸۶ بهمن ۸, دوشنبه

وهن

تهي از هر خواهش و تماس

خام‌گردي با دستاني خالي

در اين سرما در ميانِ

چهره‌هايِ دور شونده، ناميرا

كلماتي مترادف، عينيتي دور از ذهن

زيزفوني كه در حيات تابستاني آه مي‌كشد

و باكتري‌ِ آبِ رواني كه روان‌پزشك را به چالش كشانده است

كلياتي بي‌شمار، ملازمتي ناب‌ِجا

آسماني متورم از فشار شهوتِ ابر

و رودي كه جاري‌ست در مطب دندان‌پزشك


خداوندا، سپاس

از اين همه زيبايي

اين همه زندانِ جادو

اين همه عرق‌گير و گارد ريل

سپاس.

۱۳۸۶ بهمن ۶, شنبه

سرديِ هذيان

همه چيز قلوه كن شده، در بزازيِ سَرِ گذر

مغاكِ محرم

كويِ شهيد

يادگارِ امام

سيِ تير

رقص نورِ ميدان حر

چه بايد كردِ لنين

با حرافيِ چانه زنانه: چاكريم، غلامتيم، مخلصِ آقا، ايول داداش.

شيرازه

طبلِ بي صدايي كه برف بر سرزمين مي‌كوبد

بر سرم‌ كه كوبانده مي‌شود به ديوار

و قلبي كه كوبنده‌

از گرميِ قهوه‌ي تلخِ شاه مسعود

در بسترِ هذياني كه

جان مي‌گيرد در رنگين كمانِ سورر‍ِآل

- پنجره‌ي سوخته

-رنگِ نگاه‌ِ ببر

- رنگ‌دانه‌ي زمان‌هاي گذشته به انتظارِ تبسمِ عشق.

۱۳۸۶ بهمن ۳, چهارشنبه

ناشيِ برودت

و منطقِ هرزه‌يِ دست‌مالي شده و لوند، بنشيند آن‌ورِ‌ميز و با ملاقه‌ي ايمان، هم بزند همه‌ي آرامش‌ات، تن‌ات و سينه‌ي سفت ‌اش كه سرِ نرمش ندارد با تو٭

پنجم از بهمن

مي‌تواند چون بسيارِ روزهاي گذشته بگذرد با كار،‌ ترافيك سردرد و اكسپكتورانت.

پنجم از بهمن

مي‌توانست روزي باشد به سپيديِ سرخ‌دانه‌ي برفي كه بر سرت نشسته، تك تك و ناگزير بگذرد تا سال دگر: فرو كاستن

پنجم از بهمن

اكسترممِ روزهايي كه چشم مي‌بستم و فرو رفتنِ ريشه‌‌ي زنبقِ را درون‌ام مي‌ديدم: جان گرفتن.


٭ در قند هندوانه، براتيگان. ريچارد، صحنه‌ي ششم از گردشِ سراَش به گردِِ ماه.

سي‌مرغ

در صفحه‌ي آلبوم‌، عكسي قديمي از روي پل عابر پياده قاب مي‌شود

روزي كه در خيابانِ انقلابِ سابق

در آگهيِ تسليت مرحوم‌ روزها

از شانزده آذر به سمتِ كشتارگاه بهمن ‌آمد با دوربينِ ديجيتال‌اش در دست: 12 مگاپيكسل

بازارِلاله‌زار باز است آقا؟
- كابل‌ِ مسلح
- كابلِ خشك
با توانِ تحمل فشارضعيف و فشار قوي


تا موتورِ درد بچرخد در اندامِ مصلوب


شاعر رساناست؟ آقا

آقا مي‌داني پينوشه هم مرد؟

و آلنده و نرودا هم؟

- جنده‌ها را هم همين‌طور نوازش مي‌كني؟

- چراگاهِ سبزي كه مي‌گفتي، آب‌ قليل‌اش مضاف است؟

۱۳۸۶ بهمن ۱, دوشنبه

سیاه کمان




سردآب رود


... شايد اسب‌اَش را اين‌جا بسته بود.





نمايش

در چله‌خانه، ميانِ پود و ابريشمِ ابرها

خواجه شمس‌الدين خیام

با هفت خطِ رنگين كمانِ جام

در بست

تا شراب دوباره كي بگيراند

ماهِ نخشب را تا‌ بخوابد بر بتِ تاك

خاموش

و

سياوش، آرش‌اش را تا بخواند

خسرو يِ هفت جامِ دربدر، آوايِ غم‌ناكِ دست‌‌اَش را باز بخواند:

بايد،
كه چون خزر...

٭٭٭

در چله‌خانه

هفته‌ها مي‌گذرد

و ساعدي

نشسته بر صندليِ هلندي

از نو، سيگاري مي‌گيراند.

بي‌رنگ

انگار بي‌خود پُر و خالي‌ مي‌شدند

بي‌خود


پيمانه‌ها

از شراب و عكسِ روي‌ِ تو ...

۱۳۸۶ دی ۲۴, دوشنبه

ايگناسيو

ذهن‌ آشفته را نمي‌توانم منظم كنم

تنظيم نمي‌شود اين تيك‌تاكِ قلبِ دجال

صفِ بنزين، چنگ مي‌اندازد به منظره‌ي برفيِ اين روزها

غزاله

عاقبت در ميان‌كاله، در فصلِ باد چادر زديم

تماميِ راه‌ها بسته ماند و

چشمه‌اي ديگر نجوشيد در دل‌ام

هوسِ ‌ شب‌گردي خشكيد.


همه‌ي راه‌ها هنوز بسته‌ است

و درختِ پُرشكوفه‌ي جواهرده، تابِ اين روز ندارد و حلقه‌ي‌ طنابي از شاخسارِ نزديك‌اش مي‌گذراند به دعوتي

كه اجابت مي‌شود

و دسته‌گل‌‌ِ سينه‌ي لوليتا

پيش از دست‌هايِ‌ پروست

پژمرده مي‌ميرد.

سگ

رفته‌گانِ من

با سيگاري بر گوشه‌ي چپِ لب

در دودِ غليظِ گازوييلِ اتوبوس شركت واحد


ديگر نمي‌بينم‌شان

به سلامي و كلامي به شناسايي


نه

زمستان فصلِ فراموشي نيست.

۱۳۸۶ دی ۲۲, شنبه

در ستايش جواني

در چله‌خانه، ميانِ پود و ابريشمِ ابرها

حافظ و خیام

با هفت خطِ رنگين كمانِ جام.

فراموشيِ خنده


قابِ عكسي خالي، بر رُفِ ذهنِ عاشقان
سه پاره‌اي نوميد و تلاشي كه به ناچار در تلاشيِ زمان
به خواب، شك و اشك مي‌رسد

زنان و مردانِ اشك‌هاي سوزان را مي‌گويم.

برف


امروز:
وردِ وروداَم به جاپُرسِ رفته‌گان
و نازاييِِ جاده‌يِ سجاده
با رنگِ سرخِ دامان پيروزِ ابولؤلؤ.

امروز:
روزي كه پُرشتاب مي‌گذرد
روزي كه كبوترهايمان، جامه دران
-سرودِ زيرِ باران‌هاي موسمي را-
مثلِ لُنگ‌هاي فروشنده‌گانِ خياباني، كنار هر چهارراه جار مي‌كشند.

شفاف بيانديش


پس از سال‌ها دربدري، بي خان‌ماني و جاكشي سرانجام انگار به هدف‌ام رسيده باشم – كه نرسيده‌ام- و هنوز به ياد قايم‌باشك‌هاي كودكي- كه حالا تو ذوق اين سطور مي‌زند- دور از تو، دوست دارم كه تو تراس خونه‌ بشينم، سيگاري چاق كنم و صدا بزنم كه از پايين يكي واسم چايي بياره و اون‌وقت يه جلد از دوره‌ي هشت جلدي ژان‌كريستفُ از رو تاق‌چه ور دارم و بخونم‌: در يك شب ... زير رگبار آذرخش... من به آن‌هايي مي‌انديشم...
و
به دوردست‌ي چش بدوزم كه حضور مطلق‌ِش انگار، حضورِ ناتمامِ توست. كاش اين‌جا نبودم ، يعني اول بودم ، بعدش نبودم. منظورم واضح‌ -ِ؟

شكسته سوار

وقتي از دشتِ شراب بگذرم

از محفلِ تنگِ گيتار و پينك‌
از حساب جاريِ روزه و سُفره‌ي رشوه به ائمه

هم مي‌گذرم.


با چهره‌اي گرفته
از تو چون بگذرم


از شب، با رُخ‌ساري سرخِ آتش
از ماهِ نشسته به جدارِ نازكِ لوركا
از صف درازِ خماران، با عينك پنسي چخوف
از كنارِ سنگِ هر بار شكسته‌ و پسراني كشته‌ي مرده‌ريگ‌اش
از هفت‌تير پالتو پانچو مانتو و چكمه‌ي متبرجِ سربازان
از كريم خان با هفت‌هزار جفت چشمِ بي‌جان
از خاوران، تا آن‌ورانِ شدن،

شدن، شدن، شدن

با كينه‌اي هزارساله
از ميانِ فرهنگِ واژه‌گانِ سردرگمي‌ِ خويش
هم

خواهم

گذشت.

۱۳۸۶ دی ۱۹, چهارشنبه

پیش نهاد

این توپ‌اَكِ سپيد، که این‌جا قطره قطره می‌چکد
این بانو که بی‌کار این‌جا می‌چرخد

این روزنِ دهانِ افسرده‌ام
- جایِ خالیِِ فرخی -
نمکِ گرمِِ لبان‌‌اَت
و اِبنِ مُقَنع که هر زمستان، باز سر مي‌كشد...

آيا زندگی هم‌‌این است؟

من ه..م


کنارِ توپِ سفیدِ برفی
دختری نشسته است
کناراَش گنجشکی
زندگیِ من با اندیشه به برگها، در نوسان می گذرد.

بِه دانه


هشیار نیستم
که اگر بودم
شراب را در پاییز میان لابیِ اداره بار می گذاشتم
تا ناهشیاریِ حماقت بارِ این نمازگزار
با غسل ارتماسیِ خماری در نیامیزد.

استانبول


زندگی
با دشواریِ تنفس:
موضوعِ پژوهشِ دانشجوی پزشکی سلسله ی انقراضِ آسمیان.
زندگی باعفونتِ تنفس:
موضوعِ روزمرگیِ خائنانه یِ این تن
به جان.
.

هجای مرده


فصل هم رو می‌گرداند
از دلتنگی‌هایِ بی شمارِ ابرها.


در ایوانِ خانه‌ات نشسته
فرمان می‌دهی زیر دستانِ عاشق را
با زیر سیگاریِ نقره و مویِ سرخ

«رجایِ واثق دارد این بنده‌ی نامقربِ درگاه
با امیدِ به سر آمده، در میانه‌ی راهِ کاش و اما، خلاص‌اش نمایید»

بدرود


حراج می‌شود این جسم
به اندک بهایی
حراج می‌کنم
-داستان‌هایی را که برایت نخوانده‌ام
-این دکمه‌ی افتاده را بر این جامه‌ی سپید
- نقش رستم را در کتابِ درسیِ مردانِ مرده
- حیاتِ وحش را در سرزمینِ ناکجایِ ژنتیک
و دستی را
که گرمای دست‌ات –زمانی-
آرامش‌اش بود

به شرفِ سگ‌مستی از مِیِ فراموشی
به حراج می‌گذارم خاطره‌هایم را.