۱۳۸۶ مرداد ۲, سه‌شنبه

شب

مفاهيم عامي چون شب چه تصويري در ذهن مي‌سازند وقتي چشم‌ مي‌بندي و

خسته‌اي در شب.

سريدن تكه برفي از سرشاخي، به پشت گردن‌ات ، به خود باز مي‌آردت. تفنگي بر دوش داري ، بي آن‌كه طرز كارش را بداني.

چشم مي‌بندي و تكانه‌هاي باد بر ديواره‌هاي چادر به سكويي خالي مي‌كشاندت، تنها اسامي‌اي كه به دست زمان، بر باد رفته‌اند...

امشب هم زياد نوشيده ، چشم بسته به كوره‌راهي كه نياكان نامعلوم شايد از آن گذشته‌ باشند و در.

هیچ نظری موجود نیست: