مفاهيم عامي چون شب چه تصويري در ذهن ميسازند وقتي چشم ميبندي و
خستهاي در شب.
سريدن تكه برفي از سرشاخي، به پشت گردنات ، به خود باز ميآردت. تفنگي بر دوش داري ، بي آنكه طرز كارش را بداني.
چشم ميبندي و تكانههاي باد بر ديوارههاي چادر به سكويي خالي ميكشاندت، تنها اسامياي كه به دست زمان، بر باد رفتهاند...
امشب هم زياد نوشيده ، چشم بسته به كورهراهي كه نياكان نامعلوم – شايد – از آن گذشته باشند و در.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر