۱۳۸۷ آبان ۲۱, سه‌شنبه

دهکده

غوطه‌ور در بركه‌هايِ خاليِ پاييز

تابستانِ تشنه

از ميان- سه‌چال، سرازير مي‌شود


پرتابه‌اي

كه نه دور مي‌شود،‌ نه از قلب روزها مي‌گذرد

آذرخشي

كه نه شوري مي‌آفريند و

نه خاموش مي‌شود در تباهي ديرگذرِاين روزها

بغضِ دستگيره‌ي پنجره، در غيابِ دست‌‌اَش.

گرانادا و يخ‌چالي كه مي‌سُرد در ژرفاي فراموشي اين روزها

زبان و واژه‌گاني كه گم مي‌شود در دهليز سردِ گيتار

كوچه‌اي كه منتظر در نورِ‌ نيمه‌روشنِ آتشِ شومينه.

در رديفِ پرده‌هاي تكرار پاييز و

زيرنويسِ مرجانيِ برگ‌ در باغ‌چه‌ي آيدا

جاودان روشن مي‌ماند سيگار در دست شاملو

و دستي كه تا پرده‌ را به كناري بزند

ماه نصفه نيمه مي‌سُرد از دلِ ِ‌پنجره‌يِ سردِ چاپ‌خانه‌اي كه قرار است خون بيايد و چرخ‌هايش را بگرداند.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

برو ماه برو ماه ...
چرا که نمی خواهم خون ایگناسیو را بر ماسه ها ببینم ...

ناشناس گفت...

سلام
بالاخره موفق شدم بیام اینجا
روزگار ما بد نیست آشی می خوریم شکر
به امید دیدار