غوطهور در بركههايِ خاليِ پاييز
تابستانِ تشنه
از ميان- سهچال، سرازير ميشود
كه نه دور ميشود، نه از قلب روزها ميگذرد
آذرخشي
كه نه شوري ميآفريند و
نه خاموش ميشود در تباهي ديرگذرِاين روزها
بغضِ دستگيرهي پنجره، در غيابِ دستاَش.
زبان و واژهگاني كه گم ميشود در دهليز سردِ گيتار
كوچهاي كه منتظر در نورِ نيمهروشنِ آتشِ شومينه.
زيرنويسِ مرجانيِ برگ در باغچهي آيدا
جاودان روشن ميماند سيگار در دست شاملو
و دستي كه تا پرده را به كناري بزند
ماه نصفه نيمه ميسُرد از دلِ ِپنجرهيِ سردِ چاپخانهاي كه قرار است خون بيايد و چرخهايش را بگرداند.
۲ نظر:
برو ماه برو ماه ...
چرا که نمی خواهم خون ایگناسیو را بر ماسه ها ببینم ...
سلام
بالاخره موفق شدم بیام اینجا
روزگار ما بد نیست آشی می خوریم شکر
به امید دیدار
ارسال یک نظر