۱۳۸۷ شهریور ۴, دوشنبه

شب‌هاي تهران

بازي آخر، بازي من بود با زندگي تو كه بماند يا برود تا آن دورها

تا

جايي كه نايستد باد

تا آن هنگام كه با چشمان بسته بخندي و خم ‌شوي و از بساط، مجله‌اي بر ‌داري

تا جايي كه دكمه پاز را بفشاري و شعله‌اي خاموش، هم‌چنان خاموش بماند يا كه اشكي غلتان- هم‌چنان غلتان بماند بر گونه‌ي اين روزها

و آشفته ‌شوي با مته‌هاي فريادي كه در دره‌ي فراموشي... كه در ماتحتِ بي‌هوشي


بازيِ آخرِ تو

در خاموشي غلتانِ چشمانِ نيم بسته‌يِ‌ شب‌هايِ هزارتويِ بابل بود.

۴ نظر:

chista گفت...

تجربه ي هولناكي است زيستن در جايي كه مرز ميان مرگ و زندگي چيزهاي حماقت باري است .... خانه بودن شانسي دوستي كه بتواند از يكي از دوستان پزشك‌اش پذيرشي در بيمارستاني بگيرد، تمام نشدن شارژ موبايل‌ براي ادامه تماس‌هاي مكرر ، به رحم آوردن دل مسوولي با عصبانيت‌ها و فريادها و التماس‌هاي مكرر و گرفتن اجازه خروج بيمار از بيمارستاني كه آي سي يو براي بيمار رو به مرگ‌اش ندارد و درنهايت پول كلاني كه مگر با اعجازي در نيمه‌هاي شب تهيه شود، اين‌ها و ده‌ها چيز احمقانه‌ي ديگر لازم است تا عزيزي را كه دو ساعت با مرگ فاصله دارد برهاني و ملات كابوسي باشد كه گويي هرگز قرار نيست رهايم كند

ناشناس گفت...

از پس تمامی فریادهای تو برای زیستن و ماندن ما به یاد می آوریم مرتضی کیوان و فریدون را ...
داودی

khakiasmani گفت...

بازی آخر را که مرور می کنی یک جورهایی انگار دوباره همه چیز شروع شده است ...
حال و هوای خستگی دارد و یک عزم راسخ...
نگه داشتن دکمه ی پاز برای به زور نگه داشتن لحظه ای برای چند لحظه یا...ترس از لحظه ی بعد
می ترسم از این بازی ها....

khakiasmani گفت...

سلام شانس آوردم که سر ِ بزنگاه رسیدم و پیدایش رو دیدم .
می خواستم کامنتی به همان زبان فرهادی راجب کنار آمدن با دگرگونی کلمات و زبان و این جور چیزها بگذارم.
اما حالا که پیدایش دیگه پیداش نیست ، رها کردم این فکرو .
جاش اومدم که بگم مفهوم یکیست .و نگاه یکی.به هر زبانی که بیان بشه حلاوت خدش رو داره .
زیبایی نوشتار شما از تنیدگی زیبایی کلمات پارسی نیست ، که از زیبایی مفهومیه که درون شماست . مفهومی که فارغ از هر ملیتیه.
دوست داشتم پیدایش رو.