۱۳۸۷ مرداد ۲۸, دوشنبه

شيشه‌هاي عسلي

درِ مترو كه بسته مي‌شود، كوههاي سيرا ماسترا را بالا مي‌روم

در گرمای بوليوي

و با تبار شناسي اخلاقِ آفتاب‌گردان

به سمتي خيره‌‌ می شوم كه كارخانه‌هاي باتري سازي به پرواز درمي‌آیند.



دست و دل‌ام به كار نيست

و در ايستگاه‌های برهوت

واژه‌گان به ذهن اسب و عسل پر مي‌كشند.

۴ نظر:

یوگی بدون گورو گفت...

شهرام عزیز خستگی ات در می رود، همه چیز همیشه همینطور باقی نمی ماند... روزی دوباره ما کبوترهایمان را ...و زیبایی

ناشناس گفت...

بااين همه چراغ
با اين همه علامت
....
راه بسته ؟
نه
رهروان خسته

ناشناس گفت...

ميگفت: "دوست دارم شعر شيپور باشد نه لالايي" و ما لالايي گفتيم و با صداي شيپورش خواب جنگ ديديم.

ناشناس گفت...

ميگفت: "دوست دارم شعر شيپور باشد نه لالايي" و ما لالايي گفتيم و با صداي شيپورش خواب جنگ ديديم.