در کوچهی مهر
ما امسال بهار زندهایم هنوز
به دعای خیرِ همه کسان
هنوز نمیرانده است ما را این خدایِ نه- خسته
که بهار 1875 را قضاوت کرده است
آوریلاش را
و بی حوصله دست برده است و اسطرلاب خیام را در مِیِ 400 کج کرده است و خم کرده پشت ابوالفضلِ بیهق را و در جولایِ همان سال نيايِ مرا در سفلیس کِشانده است بر لبِ آمو و کُشته است و برده است آب، خون اش را درسفرههای زیر زمینی که پهن کرده است او تا دستی بر آب زند منصور برمکی در اردیبهشت
و رفته است و آمده است تا امروز
و
اکنون که خسته است من!
در دلِ این بهار که تازه انگار آمده از راه و خستهگی نمیداند هنوز.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر