۱۳۸۷ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

اعتراف

تا كلامِ كلمات نو شود

به پاپانِ سرگشته‌گي

و غربت افسانه شود در ميانِ بازوانِ گشوده‌ي زمين

و سبز- آبي شود با گريزِ ‌حجم

و سياه- ميش عسلي بچكد از روزنِ ديوانِِ چشم

و بتابد دست‌اَت بر گونه‌ام

سرخ شود و گُر بگيرد در تب

غرقِ عرقِ بوس و كيف

موهايِ سرخ‌

بر يالِ سياه‌كمان بتاراند گُنگيِ ابرهايِ خسته‌گي.

در سراشيبِ آهنگِ صدا،‌ آهسته خوانده مي‌شوي


تا زمين آبيِ آرام بماند

تا دستان‌اَم دوباره حلقه شدن بياموزد

و چفت شدن دورِ حلقه‌ي رنگين كمان

و بدرودِ تلخِ چشماني كه بدرقه‌ي راه‌اَم شود

و درختِ هراسانِ بادامِ همسايه به هياهايِ باد نخوابد:

ياشد يا نباشد نگاهِ نيم‌نگاهي

به درودي و بدرودي

نه؟

۲ نظر:

khakiasmani گفت...

راز زیبایی و دلنشینی این شعر این است که در آن، زیبایی مفهوم در بازی کلمات گم نشده و تقلا و دلتنگی خودش را پشت اصطلاحات پنهان نکرده
بسیار لذت بخش بود
تا کلام کلمات نو شود
به پایان سرگشتگی
و غربت افسانه شود در میان بازوان گشوده ی زمین
در سراشیب آهنگ صدا ،آهسته خوانده می شوی
تا زمین آبی آرام بماند
تا دستانم دوباره حلقه شدن را بیاموزد
خوب است که هیچگاه لذت چشیدن طعم خوش زیبایی در ذائقه ی نگاه کم نمی شود،کهنه نمی شود...
دقایقتان پر از شادی

chista گفت...

مدتی است مرا یادِ شعر "ققنوس" ِ نیما میاندازی

... او ناله های گمشده ترکیب می کند
از رشته های پاره ی صدها صدای ِ دور
در ابرهای مثلِ خطی تیره رویِ کوه
دیوارِِ یک بنای ِ خیالی می سازد
.... او آن نوایِ نادر ، پنهان چنانکه هست
از آن مکان که جای گزیده ست می پرد
در بینِ چیزها که گره خورده می شود
با روشنی و تیرگی ِ این شب ِ دراز
می گذرد
یک شعله را به پیش می نگرد

جایی که نه گیاه در آن جاست نه دمی
ترکیده آفتابِ سمج روی سنگهاش
نه این زمین و زندگی اش چیزِ دلکش است
حس می کند که آرزویِ دگرمرغ ها چو او
تیره ست همچو دود.اگرچند امیدِشان
چون خرمنی ز آتش
در چشم می نماید و صبحِ سفیدشان
حس می کند که زندگیِ او چنان
مرغان دیگر ار بسر آید
در خواب و خوردِ او
رنجی بود کز آن نتواند برد نام

آن مرغ ِ نغز خوان
بر آن مکانِ زآتش تجلیل یافته
اکنون به یک جهنم تبدیل یافته
بسته ست دمبدم نظر و می دهد تکان
چشمانِ تیزبین
وز رویِ تپه ها
ناگاه چون بجای پر و بال می زند
بانگی برآرد از تهِ دل سوزناک و تلخ
که معنیش نداند هر مرغِ رهگذر
آنگه ز رنج های درونیش مست
خود را به روی ِ هیبتِ آتش می افکند
بادِ شدید می دمد و سوخته ست مرغ؟
خاکسترِ تنش را اندوخته ست مرغ!
پس جوجه هاش از دلِ خاکستر به در