۱۳۸۷ فروردین ۱۷, شنبه

زرديِ رُخ‌سار

1

تا چشم‌بندِ خاطره را بزنم

نشسته‌ام در کنارت، ورِ دل‌اَت

و سرم جا خوش کرده جایی کنارِ پا و سینه‌ات

با آوازِ قلب‌ات همه جا امن است.

2

از مرزهای خاطره می‌گذری چنان که از کَرتِ لوبیا

و پیچکِ کدو از پشت نشسته بر پاچینِ بلنداَت.

3

اکنون اگر ذهنِ خالیِ من جا می‌شد در هشتیِ زهدان‌اَت

و من در هزاره‌ی مشقت با کفش‌های دوبندی قرار می‌گرفتم بر زانوانِ خسته‌ات

اکنون اگر که تو به زبان مادری آوازم دهی:

مادر!

منم که آویخته بر گوشه‌یِ چادرِ همیشه به کمر بسته‌ات.

هیچ نظری موجود نیست: