1
تا چشمبندِ خاطره را بزنم
نشستهام در کنارت، ورِ دلاَت
و سرم جا خوش کرده جایی کنارِ پا و سینهات
با آوازِ قلبات همه جا امن است.
2
از مرزهای خاطره میگذری چنان که از کَرتِ لوبیا
و پیچکِ کدو از پشت نشسته بر پاچینِ بلنداَت.
3
اکنون اگر ذهنِ خالیِ من جا میشد در هشتیِ زهداناَت
و من در هزارهی مشقت با کفشهای دوبندی قرار میگرفتم بر زانوانِ خستهات
اکنون اگر که تو به زبان مادری آوازم دهی:
مادر!
منم که آویخته بر گوشهیِ چادرِ همیشه به کمر بستهات.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر