۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

حالا حكايت ماست كه كاش، كه اما.

...

تا برآيد گلی از غنچه‌يِ سرِ گردانِ بر دارِ حسنك

و چشمِ زنده‌گي از لاب‌لايِ روزنِ نرده‌هايِ پارك

به عبورِ هرزِ كارمندان خيره شود.

و تا استاد در پاس‌داشتِ مقامِ هزار سال اندوه، باز بمويد بر سَ‍رِ بلندِ كوه

و سبزيِ جنت جاري شود در امواجِ UHF .

لرزه‌يِ نيزه‌يِ دف هم‏چنان می‏رقصاند خونِ‌ رگانِ‌ لرزانِ بابك

و افشين شرم‏سار، رخ می‏گرداند از قلعه‌ي تاريخ

و موسیقی ِ رود می‏شكفد

همراه باز شدنِ دريچه‌هايِ آسمانيِ سكوت

با تصويب مجلس شوراي اسلامي

و باز چشم‌ِ بيننده‌ي خاموش، ناظرِ بي‌عارِ خزانِ كتاب در صلاتِ مصلا

- شكرِ خدا-

و هوايِ گازوييلي

بي منتِ ساقي

پُر ‌می‏کند ساغر لبان یار و و ابريقِ ريه‌ها را لبالب.

۳ نظر:

روز مره گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
روز مره گفت...

کس به چیزی یا پشیزی برنگیرد سکه هامان را
گویی از شاهی ست بیگانه
یا ز میری دودمانش منقرض گشته
گاهگه بیدار می خواهیم شد زین خواب جادویی
همچو خواب همگنان غار
چشم می مالیم و می گوییم : آنک ، طرفه قصر زرنگار
صبح شیرینکار
لیک بی مرگ است دقیانوس
وای ، وای ، افسوس

Bashir گفت...

چه خوب شد که به زمین سری زدی