رهگذر ميگفت: دوري
درخت، شاخِ تواضع عريان كرد: دوستي
و من
به جاي نشستن در حاشيهي قابی خالي
در متن دستانت فرود آمدم
و شعر
وعدهي خدايان را محقق كرد:
خاموشي و تنهايي!
عادت ديرينهخاموشي . تنهاييمدام نگاه مي كنم به زندگي اي كه سرد شد و در هم پيچيد در من ، در ما با وعده هاي خدايانلعنت بر خدايان
مرا با خدایان چه کار که برای من ، شعرهای تو ، سراسر نور است و زیبایی ، آنگاه که از تیرگیها میگویی و سرشار از شورِِزندگی است ، حتی آنگاه که مرگ را میسراییچیستا
ارسال یک نظر
۲ نظر:
عادت ديرينه
خاموشي . تنهايي
مدام نگاه مي كنم به زندگي اي كه سرد شد و در هم پيچيد در من ، در ما با وعده هاي خدايان
لعنت بر خدايان
مرا با خدایان چه کار که برای من ، شعرهای تو ، سراسر نور است و زیبایی ، آنگاه که از تیرگیها میگویی
و
سرشار از شورِِزندگی است ، حتی آنگاه که مرگ را میسرایی
چیستا
ارسال یک نظر