۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

عین‏اله

پِدَسُختِ قا‌تر، هَی‏هاکُن... کُتَل
این صدا به همراهِ زنگِ زنگوله‏های گردنِ قاطر
رویِ تصویر می‌‏نشیند
هر بارِ دیگری که از زردِگِراچ بگذری


مردی سرخوش در سَرَجوریِ کشتی سنگ
چسبیده به دم قاطراَش و: آززا، آرِس.
مکالمه‏ای که مخاطب قاطر است و تنهایی‏اش.
با این همه
این روایت قطع نمی‌‏شود، نه
نه با مردنِ رستم و نه با دق کردن عین‏اله
که سرچال‌‌ همان است که بود و قاطر‌ها باز با بخار منخرینشان پیش می‌‏آیند
و یاد عین‏اله از میانه‏ی لاجوردِ رشمه‏های چشمِ قاطر
تا ال سی دی دوربین، ‏ خطی مرتعش را مساحی می‌‏کند
خطی ناخوانا، یخ بُرده و نامفهوم که کشیده می‌‏شود
تا سرِ دوراهیِ کلجاران
و تشنه
خود را به آبی می‌‏رساند که عباث را برده است...

هوا پُر از تیغ‏ گَوَن‏هایی است که صدایِ لیلی خوانش را در میانِ گل‏های بنفش‏‏‏اش پنهان کرده است
کو، کوه‏نوردی که از عرق زیر پالانِ قاطر شرم نکند؟

هیچ نظری موجود نیست: