گاهی وقتام لازم میشه
سرتو مث گلابی نارسی بگیری تو دستات و فشارش بدی
انگاری زنبوری چیزی توش گیر افتاده و وزوز ش رو اعصابته.
گاهی وقتا لازم میشه چشاتو ببندی و سعی کنی خوابشون کنی
اما همیشه یه نوری هست که اون دوردورا سوسو میزنه:
یه نور تو تاریکی مطلق که حتا با چشای بستهات هم میتونی ببینیش.
گاهی وقتا، از بغل دیوار زندون که رد میشی
دلت لک میزنه واسه یه لیوان آب خنکی که اون تو میخورونن
یا واسه خوندن نوشتههای در و دیواراش
شایدم واسه دیدن آدمایی که همین فردا صب،کلهی سحر
دود میشن و میرن هوا.
گاهی هم دلت میخواد از بلندگوآی مسجد
تِرَکِ شمارهٔ ۱۲ فریدا رو پخش کنن تا تو اونوقت آروم راتو بگیری، بری پی کارِت اما با همهی اینا
بارِ تجربههای هزار ساله رو کی میتونه بِکِشه
اگه نخوای دستای پیچک لوبیا رو تو دستات بگیری بیهیچ حرفی.
کیو باس دید اگه بخوای هرچی سرجاش باشه، سبز، فقط سبز باشه نه سرخی خون و آبیِ انفرادی
دهکده، فقط دهکده باشه نه جایِ خالیِ شاملو، کافهی سه لک لک1، خودش باشه نه ناظم حکمت و: «آه خواهرم. «سونیا دانیالوا»
هیچ چیز، زودتر از مردگان فراموش نمیشود.»
اما چیکار میشه کرد که:
«هیچ طوری نشده، باز شب است،
همچنان کاوّل شب، رود آرام،
فقط
میرسد نالهای از جنگل دور.» 2
و اینجوریاس که لازم میشه بخای اون زنبور لعنتی رو از سرت بکشی بیرون
و جایِ خالیِ سوراخو (گند تو این رسم الخط عربی) با مدادپاکن پلیکان پرش کنی
1.«آخرين شعرها» ، «ناظم حكمت »،ترجمه «رضا سيد حسيني » و «جلال خسروشاهي »
2کار شب پا نیما یوشیج
.
۱ نظر:
ترك شماره 12 فريدا.... اره واقعا عين يه داروي آرام بخشه از بس زيباست و عميق.
اما هيچ شيريني و لذتي انگار، قدرت كاستن از اين تلخي بي پايان - كه در اين دوران تجربه مي كنيم- را ندارد.
گرچه پر از اشك و حسرت و غم بود، اما زيبا نوشتي عزيزم
چيستا
ارسال یک نظر