۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

Besame Mucho

چشم می‌بندم، چه می‌بینم؟
زمستان، دست باز بازی می‌کند:
رازی در کار نیست، برف می‌آید و برق می‌‏رود.
گیاهِ بی‌نامِ کنجِ نیمه روشنِ پاگردِ طبقه‏ی سومِ ‏
و زندانیان بند ۲۰۹
سردشان است.
نه صدایی از مسعودِ سعد در می‌آید، نه از عنصری
و بیهقی بازمی‌نشیند
سکوت بر کلیدهای کی برد می‏چسبد.

در نیشابور برف می‌آید، بی‌که شرابی نوشانده باشند
در ارومیه برف می‌‏آید و ۷۷ نفر سفید می‌‏پوشند.
کندوان بسته است و برف‏دانه‌ها ، دهنِ گشادِ جاده‌ها را چسب می‌زنند.
صدا به گوشتی منجمد در سردخانه می‌ماند
امروز چندم است، تاریخ‏‏اش نگذشته باشد؟ هم کلاسی‌ام از من می‌پرسد.

با این همه
عزیزکم. شانه‌ای از زنبق در موهای تو بود
و نرگسی بر روی گوش چپ‌ات.
این را پرنده‌های در سفر به من گفتند

۲ نظر:

ناشناس گفت...

بسامه موچو، برایم پر از عشق و خاطره است... چه زیبا شعرش کردی . هرچند مثل همیشه اندکی گرد تلخ بروی شعرت پاشیدی... تقصیر تو نیست عزیزم، این گرد تلخ بروی همه زندگی‏ها پاشیده... در این زمان و در این جغرافیا . و هرچه هم بخواهی فراموشش کنی باز از درز خبری نفوذ می کند.

چیستا

ناشناس گفت...

این شعر یکی از پخته ترین ها ست تا بحال. باید روی تک تک کلماتش ایستاد و فرود آمد ...

خیلی پخته ست خیلی

داودی