چشم میبندم، چه میبینم؟
زمستان، دست باز بازی میکند:
رازی در کار نیست، برف میآید و برق میرود.
گیاهِ بینامِ کنجِ نیمه روشنِ پاگردِ طبقهی سومِ
و زندانیان بند ۲۰۹
سردشان است.
نه صدایی از مسعودِ سعد در میآید، نه از عنصری
و بیهقی بازمینشیند
سکوت بر کلیدهای کی برد میچسبد.
در نیشابور برف میآید، بیکه شرابی نوشانده باشند
در ارومیه برف میآید و ۷۷ نفر سفید میپوشند.
کندوان بسته است و برفدانهها ، دهنِ گشادِ جادهها را چسب میزنند.
صدا به گوشتی منجمد در سردخانه میماند
امروز چندم است، تاریخاش نگذشته باشد؟ هم کلاسیام از من میپرسد.
با این همه
عزیزکم. شانهای از زنبق در موهای تو بود
و نرگسی بر روی گوش چپات.
این را پرندههای در سفر به من گفتند
۲ نظر:
بسامه موچو، برایم پر از عشق و خاطره است... چه زیبا شعرش کردی . هرچند مثل همیشه اندکی گرد تلخ بروی شعرت پاشیدی... تقصیر تو نیست عزیزم، این گرد تلخ بروی همه زندگیها پاشیده... در این زمان و در این جغرافیا . و هرچه هم بخواهی فراموشش کنی باز از درز خبری نفوذ می کند.
چیستا
این شعر یکی از پخته ترین ها ست تا بحال. باید روی تک تک کلماتش ایستاد و فرود آمد ...
خیلی پخته ست خیلی
داودی
ارسال یک نظر