۱۳۸۷ خرداد ۲۳, پنجشنبه

خورشیدهای همیشه

قرارمان سکوت بود و سکوت در سراسر راه تا برسیم به چمخاله. رزهای سپید دیگر برایم معنایی نداشت مثل روزهایی که قرار بود رفته باشد و رفته بود. قرارمان این بود که صبحانه را قبلا بخوریم و من نخورده بودم، او را هرگز ندانستم و البته فرقی نداشت دانستن این، چون کلا چیز مهمی نبود ونیست و در قیاس کهکشان این که مینو صبحانه خورده است یا نه بسیار مهمل جلوه می کند ولی نکته اش اینجاست که همین موضوع به ظاهر مهمل برایم آن روز موضوعویت داشت چرا که بزرگترها فکر می کردند یعنی مادرش سفارش داشت که بی صبحانه جایی نروم و من جایی نرفته بودم بی مینو... بگذریم.

سراسر راه من به میل بادامک فکر می کردم یا چیزی شبیه این. نمی دانم که این فکر بدیع از کجا به ذهن من رسیده بود که اینقدر واکنشم طبیعی بود: بی خیالی.

اما حالا در مسیری بودیم که میل بادامک هم دیگر کارساز نبود، رد جاده ای که ما را به سمت جدایی پیش می برد اینقدر بی رحمانه از بین درختان گذشته بود که بی اختیار به یاد ترکمانچای افتادم و این کیسه ی تافته ی یزدی و علیقلی. متن دستخط اش همین بود: هرگز.

سنجاب ها روی پیراهن اش بالا و پایین می پریدند و خیاط خانه از میان این همه سنجاب به زحمت خواند: دور کمر: 27 و روزها بی آنکه بخواهم رفته بود و این همه فیلم نادیده و گرفته و ندیده و کتاب نخوانده و دیگر نخریده تا خوانده شوند نخوانده ها و بر رف ذهن عاشقان هم این خطوط نانوشته ماند ه بود، چرا که برادر عزیرمان ریچارد براتیگان خودکشی کرده بود و زده بود زیر این همه قولی که داده بود به تاریخ گُهِ گُهِ گُهِ سردوزآمی و آیدین عباث در گرد برف انگار مانده بود مثل میرزا و گئورگ.

سکندری می خورد اتوبوسی که تالش را از سر باز می کند باز نالان تا گردنه ها را تا بالا ببرد ما را. من پاهایم مچاله شده سفت به صندلی جلویی فشار می آورد و در ذهن ام: اذا جاءً نه ِاذا ینصرنا، نه این بار رود چیز دیگری را کنار ماهیان می خواند.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

از پس سكوت چند وقته ي تو كه خدنگ وار به ما و امد شد روزانه ي بيهوده ي ما نظاره گري جان كلام از نوشتارت اتشفشان وار فوران مي كند و ما همچنان دوره مي كنيم روز را و هنوز را ...
روح بي قرار جنگل هاي بكر راشك قدومت سبز باد...
داودي