بازي آخر، بازي من بود با زندگي تو كه بماند يا برود تا آن دورها
تا
جايي كه نايستد باد
تا آن هنگام كه با چشمان بسته بخندي و خم شوي و از بساط، مجلهاي بر داري
تا جايي كه دكمه پاز را بفشاري و شعلهاي خاموش، همچنان خاموش بماند يا كه اشكي غلتان- همچنان غلتان بماند بر گونهي اين روزها
و آشفته شوي با متههاي فريادي كه در درهي فراموشي... كه در ماتحتِ بيهوشي
بازيِ آخرِ تو
در خاموشي غلتانِ چشمانِ نيم بستهيِ شبهايِ هزارتويِ بابل بود.
۴ نظر:
تجربه ي هولناكي است زيستن در جايي كه مرز ميان مرگ و زندگي چيزهاي حماقت باري است .... خانه بودن شانسي دوستي كه بتواند از يكي از دوستان پزشكاش پذيرشي در بيمارستاني بگيرد، تمام نشدن شارژ موبايل براي ادامه تماسهاي مكرر ، به رحم آوردن دل مسوولي با عصبانيتها و فريادها و التماسهاي مكرر و گرفتن اجازه خروج بيمار از بيمارستاني كه آي سي يو براي بيمار رو به مرگاش ندارد و درنهايت پول كلاني كه مگر با اعجازي در نيمههاي شب تهيه شود، اينها و دهها چيز احمقانهي ديگر لازم است تا عزيزي را كه دو ساعت با مرگ فاصله دارد برهاني و ملات كابوسي باشد كه گويي هرگز قرار نيست رهايم كند
از پس تمامی فریادهای تو برای زیستن و ماندن ما به یاد می آوریم مرتضی کیوان و فریدون را ...
داودی
بازی آخر را که مرور می کنی یک جورهایی انگار دوباره همه چیز شروع شده است ...
حال و هوای خستگی دارد و یک عزم راسخ...
نگه داشتن دکمه ی پاز برای به زور نگه داشتن لحظه ای برای چند لحظه یا...ترس از لحظه ی بعد
می ترسم از این بازی ها....
سلام شانس آوردم که سر ِ بزنگاه رسیدم و پیدایش رو دیدم .
می خواستم کامنتی به همان زبان فرهادی راجب کنار آمدن با دگرگونی کلمات و زبان و این جور چیزها بگذارم.
اما حالا که پیدایش دیگه پیداش نیست ، رها کردم این فکرو .
جاش اومدم که بگم مفهوم یکیست .و نگاه یکی.به هر زبانی که بیان بشه حلاوت خدش رو داره .
زیبایی نوشتار شما از تنیدگی زیبایی کلمات پارسی نیست ، که از زیبایی مفهومیه که درون شماست . مفهومی که فارغ از هر ملیتیه.
دوست داشتم پیدایش رو.
ارسال یک نظر