در تجلي روياها
در رودهاي بودا
در تلقي من از نكات شنريزِ اين لبها
وندرين جماهير لجن - ودكا
وين چهره كه ساعتها نشسته كنار پنجرهي آينه
با گويشِ غريب
با چالش پنهان در ابروان
وين رود كه ميكشد مرا به پهنهي بيآبي
به آسمان
بويِ چوب-آتش، يادِجادهي عباس آباد
پر پيچك و پيچ
كنار رختكن پاييز
باد، برگ
بودا
بر گِردش هيچ.
۲ نظر:
با رود کلام ات جاری می شوم در هوای مه گرفته ی عباس آباد و مازیچال ، در صدای خروش سردابرود و چه خوش که پاییز نزدیک است و آبرنگ جاده و جنگل و مه ،در انتظارمان
چنین شد که من دیدم به رویا ...
ترانه یی که نخواهم سرود من هرگز ...
بکر بود و عالی ...
داودی
ارسال یک نظر