۱۳۸۷ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

سنمار

در تجلي روياها

در رودهاي بودا

در تلقي من از نكات شن‌ريزِ اين لب‌ها

وندرين جماهير لجن - ودكا

وين چهره كه ساعت‌ها نشسته كنار پنجره‌ي آينه

با گويشِ غريب

با چالش پنهان در ابروان

وين رود كه مي‌كشد مرا به پهنه‌ي بي‌آبي

به آسمان

بويِ چوب-آتش، يادِ‌جاده‌ي عباس آباد

پر پيچك و پيچ

كنار رخت‌كن پاييز

باد، برگ

بودا

بر گِردش هيچ.

۲ نظر:

chista گفت...

با رود کلام ات جاری می شوم در هوای مه گرفته ی عباس آباد و مازیچال ، در صدای خروش سردابرود و چه خوش که پاییز نزدیک است و آبرنگ جاده و جنگل و مه ،در انتظارمان

ناشناس گفت...

چنین شد که من دیدم به رویا ...
ترانه یی که نخواهم سرود من هرگز ...
بکر بود و عالی ...
داودی