۱۳۸۹ بهمن ۲۷, چهارشنبه

بالابر

گمان می بردم دیگر در هیچ چیزی رازی پنهان نیست
اما وقتی از ارتفاع زرد جرثقیل چهار راه قصر
به عابران کلافه از ترافیک نگاه می کردی
می خواهم بدانم چه چیزی در ذهنت چرخ می زد؟
تماشایی بودی یا تماشاچی؟
مرگ تو را می خواند یا زندگی؟
و فارغ از این دایکوتومی های سیاه وسفید
می خواهم بدانم چرا جرثقیل؟
می خواستی به زیر بکشی کسانی را که سالهای آزگار دیگران را به بالای آن پست می کشاندند؟
یا قصدت اعاده حیثیت بوده از تبار تمامی بالابرها
از آن طناب آبی پلاستیکی - که جور همه جرثقیل های عالم را یکجا بر دوش داشت
در بر دوش بردن محمد پوینده داخل آن ون خیابان ایرانشهر-
از صلیب عیسی بر فراز جلجتا و دار حسنک تا دارهای تپه های بی نام و نشان مان
می دانم این همان پرسش سوزان است
و رازی است که گشوده نمی شود
نه با نگاه تو، نه با بی تفاوتی ما

هیچ نظری موجود نیست: