۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

بینامتنیت

این خیابان را که می‌بینی
مردی هر روز
با کیفی سنگین
از آن رد می‌شود و
از سر می‌گذراند، تمامی نارسیدن و مردن‌های بی‌شمارش را

هر روز به خود می‌گوید: دیگر امروز روز آخر است
و پس از این سراغ هیچ ایستگاهی را نخواهم گرفت
موبایلم را خاموش می‌کنم
کارت سوختم را می‌سوزانم و با قیچی دسته قرمز
چرخه‏ی حماقت کارمندی را
_چون آرایشگر بی‌رحمی که مو‌هایت را می‌چیند_ یکجا، ناغافل می‌زنم: خِرِ چ و تمام.

مردی که اگر نرفته می‌پندارد وامدار نگاهِ توست
هم او که روز‌ها را با خیالِ چشمان تو به غروب می‌کشاند، خسته
آنکه در هذیانی تب‏دار
سهم‌اش از زنده‏ گی را در گروِ هلالک ناخنهایت گذاشته
و در خوابی پریشان
از یک خیال‌ به دیگر خیال‌ات می‌غلتد

هیچ نظری موجود نیست: