این خیابان را که میبینی
مردی هر روز
با کیفی سنگین
از آن رد میشود و
از سر میگذراند، تمامی نارسیدن و مردنهای بیشمارش را
هر روز به خود میگوید: دیگر امروز روز آخر است
و پس از این سراغ هیچ ایستگاهی را نخواهم گرفت
موبایلم را خاموش میکنم
کارت سوختم را میسوزانم و با قیچی دسته قرمز
چرخهی حماقت کارمندی را
_چون آرایشگر بیرحمی که موهایت را میچیند_ یکجا، ناغافل میزنم: خِرِ چ و تمام.
مردی که اگر نرفته میپندارد وامدار نگاهِ توست
هم او که روزها را با خیالِ چشمان تو به غروب میکشاند، خسته
آنکه در هذیانی تبدار
سهماش از زنده گی را در گروِ هلالک ناخنهایت گذاشته
و در خوابی پریشان
از یک خیال به دیگر خیالات میغلتد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر