۱۳۸۶ آبان ۱۹, شنبه


حالا كه انزلي نرفتيم و چراغِ خانه‌اي روشن نكرديم و آتشي.
حال كه پارو نمي‌زنيم چون باد؛ برگ‌هاي نيمه خشك را و نيلوفرانِ آبي را رويِ مرداب به حالِ خود رها كرديم.
حال كه قرار نيست ببارد و مي‌بارد و بادبادك خيسِ خيس رويِ نيمكتِ سردِ سبز افتاده است و حالا كه جاي تو خالي است:
هم در انزلي
هم در آن خانه
هم رويِ مرداب و هم روي نيمكتِ سردي كه رويِ آن نشسته‌ام و كتابِ نمايش‌ ـ در صفحه‌ي سوم ـ رويِ زانوهايم باز مانده است.

۲ نظر:

chista گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
ناشناس گفت...

مدتي مكث كردم شايد بتونم اينجا چيزي بنويسم .اما دقايقي گذشت و انگشتانم روي كي برد به حالت كمين كرده براي شكار حروف بدون اينكه چيزي بيابد بدون حركت موند. سكوت سرشار از ناگفته هاست
به رنگ مه