۱۳۸۶ آبان ۳۰, چهارشنبه

ميدان‌چه‌ي تاريك



بازو در بازوي بارانِ شبانه
از كافه‌ي ريك بيرون مي‌زنم
من‌ كه فكر مي‌كردم چقدر اين عشق تازه است، تَر است...

كم كم كه بارانِ برگ ببارد
و پاييز كه دور ‌شود و بهمن تا بيايد
زير شلابِ عاشقيت، خيسِ باران مي‌شوم.

هیچ نظری موجود نیست: