۱۳۸۶ مرداد ۲۳, سه‌شنبه

گاه‌واره

ما دو نفر بوديم/ يكي آرزو داشت ديگري بي‌آرزو باشد.

ديگري كه من باشم- آزمند ناب دمي بودم كنار آبشاري با خنكاي پشنگ زلال آب بر رخ‌ام.

او به آرزوش رسيد و

خاكستر شعله‌ام گرمي بخش سلام فانوسي نشد ، در دور دست.

هیچ نظری موجود نیست: