مكالمهي غريبي بين شخصيتهاي داستاناش ميآغازد. يكي را به مرض نامعلومي كه نميداند علاجاش چيست ، دوست دارد دچار كند.
دكتر را هنوز طرحي برايش نريخته، خسته شده . و به طرح ديگري ميانديشد. نگاهي به قبيلهاي در دل استوا يا آفريقا يا ايران. زندگي بين عشاير يا روستاها. روستاهاي شمال براي آغاز بد نيست. خوب ، چطور است به رابطهاي هم بينديشيم : بين دو دلداده ، نه! خسته از سوژههاي تكراري به سهراب شهيد ثالث فكر ميكند؛ تنها ، زير دوش حمام در آلمان و پايان.
تنهايياش؟
تنهايي خود او بيشتر نيست كه در بدر شخصيتهايش شده؟ اصلاً براي چي؟ يا كي و اينكه چه بشود؟
دست از كيبرد بر ميدارد، از ليوان سمت چپ مانيتور ، جرعهاي مينوشد ، يك نفس .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر