در چهل و دو كيلومتري خور-دِه، وقتي واردش ميشوي، هنوز بوي پشكل گلهيهاي بز و گوسفندي كه قبل از درآمدن خورشيد- رامكو با خود به چرا برده است - را ميتواني بشنوي. صبح زود قصد داري از بيبي سليمه كه در ميان لباسهاي گلدارِ چيت در حال نان پختن عكس برداري.
قلبات به درد ميايد وقتي پرچم جمهوري اسلامي را در سمت راست آبادي كه اسمش را بهشت فاطمه گذاشتهاند، ميبيني: سه شهيد .
بعد از 2 روز ، تازه ميفهمي كه يكي از آن رفتهگان ، پسرِ همين بيبي است كه به جبرِ تندخويي يا زيبايي زندهگي دارد نان ميپزد.
نخست بار كه اينجا آمدي با داريوش بود و پس از رفتنش با اين بار ، چهار بار ميشود كه با پرايد قسطيات از ورودي ميانآب وارد ميشوي و كم كم براي اهالي آشنا. دعوت به مراسم گردن زني در كيفات است و در موبايلات فيلمسنگسار دخترك عراقي .
چشم ميبندي و به صحنهي دختران در پاريس خيرهاي پشت كامپيوتر اداره. باز ميگردي .
گام معلق لك لك.
باز ميگردي به صحنهي فيلمبرداري.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر