۱۳۸۶ شهریور ۴, یکشنبه

بازهم

در اين زمين و خاكِ سرداَش/به خاموشي نگريستيم: هر چه بر سر آمد و از پاي برگذشت.

خاموش

به مانندِ گورستاني هزارساله ، نه سنگي و صليبي/ و سال مي‌رود و اشك مي‌ريزد

و شور آبِ تلخِ گندستانِ‌ جنگلِ ريشه‌كن شده به شب/

تنها

به كارِ شستنِ خون‌مرده غبارِ مردگانِ نشسته بر زانتياي دلالان مي‌آيد

و بس.

۱ نظر:

chista گفت...

و ما تنها نظاره‌گريم . با بغضي تلخ در گلو....