در تاكسي نشستهاي، باد آرامي به صورتات ميخورد، از پشت شيشهي تاكسي انگار در هالهاي از هواي فشردة بهاري گرفتار آمدهاي. مناظر به همان صورت ديروزي جلوهگر ميشوند و ميگذرند.
انگار تنها دو كارگر شهرداري كه ديروز توي چمنها دراز كشيدهبودند، امروز نميبينيشان.
خواننده انتظار دارد كه ناگهان اتفاقي بيفتد. برق آشناي نگاهي يا رنگ روسرياي يا اندام آشنايي از پشت سر، تو را از اين تكرار برهاند.
منتظر اتفاقي و نميافتد سيب تا تو جاذبه را دگرباره كشف كني .
پاييز با رنگ آشناي چهرهاش تو را به جادهي كندوان ميبرد و عبور مينيبوسي آبي ، دروناش دختركاني با روپوشهاي آبي و سرو و سپيدار و رود سبزي كه گذار حافظ را از كنارهي آن تماشاچي بوده است.
ميگفتند پدر بزرگ مادرش يهودي بوده و اين تو را به ياد گوساله سرخ و سفيدي مياندازد كه در كنار دهانهي غار يخ مراد به چشمات ، چشم دوخته است. انگار امروز همه چيز همانقدر كه دور ، همان اندازه نزديك. همان پاره آجر زير چرخ جلوي ژيان همسايه تا بار زمان را بكشد و ميكشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر