۱۳۸۶ شهریور ۶, سه‌شنبه

درياچه

در كوره راه‌ي كه به سمت نيستي مي‌بَرَدَت ، از ميداني به وسعت كارگاهِ پنج سنگ‌تراش با بغض و خشم فرو خورده مي‌گذري.

پاي اسب‌اَت مي‌لغزد

و تو در غم-انديشه‌ي نداشته‌هايت

سبك‌سر مي‌گذاري كه بلغزي

بي تلاشي

بر دو كپه كاهِ تازه خريداري شده مي‌ايستي

به آرامي /طناب بز‌بافت را از جيب‌اَت بيرون مي‌كشي...

خاطرات كودكي‌اَت تلخ و هجوم آور ، به قطره اشكي شسته‌ مي‌شوند و با گره‌اي تند، رَسَن را از حلقه‌ي درختَ اَل مي‌گذراني

سر ديگرش را كه پيش از اين حلقه‌ كرده‌اي به گردن مي‌اندازي

ساعت‌ِ دختري كه مي‌شد نامزدت باشد، را از جيب در مي‌آوري و

به آرامي/در جيب باز مي‌گذاري.

گله‌‌ي بز و بزغالگان با شنگي و شوخي چشمان‌ تو را مي‌نگرند

بيست و سه ساله ، نشدي.

نشد.

۲ نظر:

Bashir گفت...

یله بر نازکای چمن -از ترکیب های تازه ات لذت مبرم

chista گفت...

شايد داريوش باشد - پسرعموي تو - و شايد خسرو -عموي من- و شايد هر نام ديگر در هر گوشه ديگر، كه تلخي تقدير محتوم‌ش را تاب نمي‌آورد و روزي ، لحظه‌اي ، سرانجام پايان مي‌بخشد به خود و به نام‌ش...