۱۳۸۶ آبان ۷, دوشنبه

احمد


پرهيزِ چندساله، كارگر نبوده و نيست
و مرزِ گشوده‌ي دل‌اَت هم‌چنان بازمانده است در دره‌هاي پنج‌شير با كلاه‌ي كه كج نهاده‌اي و رُخ‌ساراَت كه بي‌رنگ.

به عكس‌ي خيره‌اَم، كه تو خيره‌ مانده‌اي به دوردستِ جنگ و مرگ
و حافظ مي‌خواني در اين آشفته‌گي
با كام‌گاريِ سه ساله‌ بر كناره‌ي رودِ كهن
و چرخشِ زاويه‌ي دوربين‌‌ي كه مي‌گردد
و
كلاه‌ات كه مي‌افتد
و
نوري كه مي‌شكند با هاشورِ باران هاي سياهِ سياه.

۱ نظر:

chista گفت...

به کجاهای تاریخ و جغرافیا که سرک نمی کشی. انگار کارنوالی در جست و خیز است در وبلاگ ات با میهمانانی اززندگان و مردگان و فراموش شدگان...از احمدشاه مسعود و میرزا ی جنگلی گرفته تا گالش و سیگار و دار قالی ، از شاملو و مولانا تا باران شبانه و کوه و رود و عشق و سایه و شراب.... و چه زیبا میرقصانی شان ، مهجور میهمانان خاموش چکامه ات را.