۱۳۸۶ مهر ۱۵, یکشنبه

چهار یا پنج شنبه شاید




در پاییزی که نگاه‌اَم به چشمِ تو چندساله می‌شود و آب‌ها بی‌هوده به دریا می‌ریزد هم چنان، و بارانی که به بی‌هودِگی گذار سر کوچه را از آلودِگی می‌آكَنَد باز...
خوش‌تر دارم در زلالِ شلال موهایَ‌‌ت غرقه شوم. موهایی که بارها و بارها دست‌ و چشم و دل‌اَم بوییده و بوسیده و بوسیده و بوسیده در خیال و خواب و خاطره‌يِ خیابان.
می‌توانم اكنون به جادویی بیندیش‌اَم که پَسِ مرگ‌اَم، -ای کاش- موهایت را چون زلالِ آبیِ آب‌شاری از پسِ حجاب، آشکاره بیفشانی بر پیشانیِ استخوانی‌اَم، بر دامنِ دشتِ ذهنِ نیمه هشیارم و دستان‌اَم باید كه بتواند این سناریوی ناتمام را حلقه‌ای سازد بر گِردِ نازکای کمرگاه‌َت، سخت .
اکنون پَسِ مرگ‌اَم، جدایِ همه سازها و گل‌دسته‌ها و جدای ملکوت، بر کناره‌یِ دریای سرخ و سیاه ایستاده‌ام به انتظار، بی قایقی و پارویی در انتظارم. بر کناره‌یِ دریای مرده‌گان نشسته‌ام و چشمان خالی‌اَم رنگ‌ها را از هم، باز نمی شناسد. نه سرمایی در کنارم، نه خاطره‌ای آورده‌اَم از آن سوی موج‌های بی‌صدایِ تنهایی و ذهن ناهشیارم به زلالی چشمان‌اَ‌ت بسنده کرده و چیزی نمی‌شِنَوَد و قلب‌اَم به سولیست‌ی گوش می‌سپارد که آهنگِ آن خنده‌ی توست که تکرار، تکرار می‌شود در گستره‌ی آب‌ها، غلتان، شفاف. و موهای پَسِ گردن‌اَت تنها جایی ست که نهان‌ترین رازها را بی هیچ واهمه، بدان می‌سپارم به مُهری که می زنم با بوسه‌ای.
اکنون، تو بگو که خورشیدِ نگاه‌اَت را چند هزار سالِ نوری گُذرانده‌ای از قلب‌اَم که این گونه عاشقانه در جست‌و‌جویِ مژگان‌اَت ، تک تکِ واژه‌ها را آب می دهد و می پرورد و خسته از جست و جو، به کنارِ جوی‌ِ زمان، می‌نشیند تا آوازِ امدادی بشنود شاید، نه از غیب و نه دیگر از حسرت. بگذار زمان بگذرد به آهستگی از کنارِ بوس و کنار و رختِخوابِ جمع نشده؛ باز بماند: چون رمانی که مشتاقانه برگ به برگ ورق می زنی با هر هم‌اغوشی. هر چند تو نیز چون من، نمی‌دانی کین ره به کجا می‌کشانَدَت یا قرار است که بکشانَد.
گوش کن! فِرِدی مرکوری است که می‌خواند یا آهنگِ سینما پارادیزوست که از باندهای قلبم میشنوی؟
عاشق‌ترین‌اَم به گاهِ خویش بر دروازه‌ی دگمه‌هایِ مانتوی سبزت. دیوانه ترین‌اَم به پگاهی که چشم بگشایم و خفته‌ات بینم به کرشمه ی‌ روزگار، بر دستانِ خواب آلودم.
از خزه‌های درفک اگر که بپرسی یا از کویرِ کاشان، از کوه‌هایِ تختِ سلیمان و کردستان وز همه آب‌های زیرزمینی- که ریشه‌ی جسم‌ِمان را تشنه نگذارده‌اند- و هم از جان‌اَت كه برکشیده و مغرور، به تمامیِ زبان‌هایِ جهان فخر می‌فروشد و افق دوردست را با دستی به پیشانی به سخره می‌گیرد، وز هویزه که بگذری و شرح پریشانی‌اَم پُرسی ، به اشارتی هلالِ نازکِ ناخن‌اَت نشانه‌ام مي‌گيرد و آن گاه است مرا که مزورانه و بي اجازَت به درون خزیده‌ام رسوا می‌کند بلندیِ ناخن‌ات و تو خشم‌گنانه با ناخن‌گیری، هر هفته مقراض‌اَم می‌کنی و من از رو نمی‌روم، چرا که مي‌دانم كز تک تکِ انگشتان‌م ار بیفشانی، خود به رقص در‌می‌آیی و اگر زمانی قصد خاراندنِ سر کنی، به سر انگشتانِ پنج‌گانه‌یِ ماه، چنان مغروقِ نوازش می‌کنم مویت را که دست‌اَت مبهوت، جا خوش می‌کند درونِ پناه‌گاهِ سرت و من سَرِ فرصت، از فراز به اندام‌اَت می‌نِگَرَم با نگاهِ وحشی‌ترین انسانِ غارنشین که جفت‌اَش را .

۴ نظر:

ناشناس گفت...

سال گشتگیست این که خط بکشی بر آنچه نوشته ای...بگذار همه این نوشته را باد با خود ببرد

chista گفت...

به راستی صلت کدام قصیده ای ای غزل ! ستاره باران جواب کدام سلامی به آفتاب از دریچه تاریک ؟/ کلام از نگاه تو شکل می بندد ، خوشا نظربازیا که تو آغاز می کنی.

chista گفت...

از دورها ، دورها، دورها آمدی /با نگاه ابریشم / و با پاییز به پیشوازت آمدم /با بازی نور و رنگ / چهره در چهره تو و دست در دست باد، در خلسه نگاه ات بی نگاهی روانه / اینک.../ چشم انداز پلک نیم گشوده ام / جهانی مذاب در هرم آغوش ات

ناشناس گفت...

ياغي عاشق بود و
يار در قصر هفت توي پادشاه اسير
ياغي مي گشت و مي گشت
ودر قصه هاو داستانها
رنگ به رنگ مي شد
تا به روزي هم آفتابي و هم باراني
آن زمان كه رنگين كمان چله مي كشد
نيزه اي ياغي را از اسب به زير افكند
خلق گرد آمدند
و قلب سرنگون ياغي را درنقره پيچيدند
******
از آن پس سكه سيمين پنج قراني
دست به دست مي گردد
و هيچ پادشاهي
اين راز را نمي داند

بهرنگمه