۱۳۸۶ مهر ۲۸, شنبه

فرجام



رگِِ قهوه‌ها‌يِ ميزاَم
امروز

بيزار ز خط‌كشِ نگاه‌اَم
انگار

۱ نظر:

chista گفت...

عكسي كه گذاشتي ياد آندو را برايم زنده كرد. پيرزن و پيرمرد روستاي اطراف دامغان كه ساعتي ميهمان تنهاييشان بوديم و ماست شيرين سفره سفيد مهربانيشان ،